سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

اگر دری میان ما بود،
می‌کوفتم؛
درهم می‌کوفتم!

اگر میان ما، دیواری بود،
بالا می‌رفتم، پایین می‌آمدم؛
فرو می‌ریختم!

اگر کوه بود، دریا بود،
پا می‌گذاشتم
بر نقشه‌ جهان و
نقشه‌ای دیگر، می‌کشیدم!

اما میان ما، هیچ نیست
هیچ؛
و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمی‌شود کرد...



شهاب مقربین



+دیگه خجالت می‌کشم بگم سعی می‌کنم بیش‌تر باشم!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۳
مجید ت

این کلیپ را ببینید لطفا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۰۰
مجید ت
راحیل موهای کوتاه شده‌اش را که کمی روی چشم‌اش آمده بودند را با کلافه‌گی کنار زد و گفت:
تا کِی می‌خوای این‌جوری سر کنی با خودت و بقیه، سیاوش؟
دست‌ام که زیر چانه‌ام بود را برداشتم. به صندلی تکیه دادم و دو دست‌ام را پشت سرم گذاشتم و گفتم:
نمی‌دونم. وضعیت منو که می‌دونی تو. من هیچی نمی‌دونم. هیچی هم دست من نیست، که اگر دست من بود . . ..
هرچند آخر حرف‌ام بود ولی سریع پرید وسط بحث که ادامه ندهم و گفت:
می‌دونم. این غر زدن‌های من رو هم روی حساب خسته شدن نذار سیاوش جان. من فقط سختمه این‌جوری پژمرده ببینم‌ات.
صدای برخورد قاشق با کناره فنجان که از میز روبره‌روی من می‌آمد حواس‌ام را پرت کرد، سرم را بالا آوردم دخترک‌های نوجوانی را دیدم. یکی‌شان من را مضطرب نگاه می‌کرد. سریع سرم را پایین آوردم و رو به راحیل گفتم:
چند بار باید اینو بگم که نگران من نباش؟
-نمیشه خـُ...
پریدم وسط حرف‌اش و گفتم:
گوش کن فقط. حرف منو گوش کن. تغییر توی من سخته. من همین‌جوری باید خواسته بشم. تو هم مگه مثل من نیستی؟ بعد از کلی گشتن دنبال کسی که شبیه خودمه نذار به این برسم که هیچ‌کسی مثل من نیست و محکوم به تن‌هایی‌ام!
کم حرف بود مثل خودم، فقط نمی‌دانم چرا این‌دفعه عوض شده بود بود! دیگر چیزی نگفت. مثل حلزون خزید توی خودش. ما دوتا هردو حلزون بودیم. به قهوه‌اش هیچ دست نزده بود. لحن‌ام را آرام کردم و گفتم:
سرد می‌شه. مث ما. بخور حداقل تو به‌تر از من باشی.
لب‌خند تلخی زد. همیشه موقع حرف زدن از سردی این‌گونه لب‌خند می‌زد. هنوز رازش را نفهمیده بودم. ساعت‌اش را نگاهی انداخت و گفت:
دیر شد دیگه. برم.
گفتم:
می‌رسونمت صبر کن حساب کنم.
سریع با دست‌پاچگی گفت نه خودم برم بهتره.
چند تار موی بیرون آمده از زیر روسری‌اش را داخل برد و سریع کیف‌اش را برداشت و آرام خداحافظی کرد.
از دست‌ام که دل‌خور می‌شد رفتارش این‌گونه می‌شد. سریع و دست‌پاچه! بُهت زده رفتن‌اش را نگاه کردم. نگاه‌ام را که پایین آوردم باز دخترک را دیدم که مشغول تماشای من است. بی‌تفاوت سرم را پایین آوردم و به تمام چیزهایی که به ذهن‌ام می‌رسید فکر کردم. کلافه‌گیِ مدام دست از سرم برنمی‌داشت.
با صدای عقب کشیدن صندلی روبه‌رویم شوکه شدم، سرم را بالا آوردم. دخترک را دیدم که با اضطراب من را نگاه می‌کند و آرام صندلی را عقب می‌کشد.


ادامه دارد [به امید خدا]
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۵
مجید ت

هی شرم‌ساری شرم‌ساری شرم‌ساری
جز شرم‌ساری از خودت چیزی نداری

هی ناامیدی ناامیدی ناامیدی
از هیچ‌کس حتی خودت خیری ندیدی

هی تنگ‌دستی تنگ‌دستی تنگ‌دستی
چشماتو رو هرچی دلت می‌خواست بستی

هی آستین بردی به چشمای نجیبت
دستات خجالت می‌کشیدن توی جیبت



چاووشی می‌خونه



+با این و اون نجنگ، فرار کن فرار

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۷
مجید ت
پسرک در خیابان راه می‌رفت. دستان‌اش درون جیب و سرش پایین بود ولی گه‌گاهی اطراف را با کنج‌کاوی سرک می‌کشید گاهی به نقطه‌ای خیره می‌شد. هنوز بچه‌گی کردن از یادش نرفته بود ولی. پیاده رو شلوغ بود و پسرک تن‌های تنها. عابران دیگر که اکثرا حواس‌شان به او نبود تنه‌ای می‌زدند و گاه برمی‌گشتند و او را چپ چپ نگاه می‌کردند و می‌رفتند اما او هم‌چنان سرش پایین بود و حواس‌اش به چیزی نبود. درمیان جمعیت کم کم کشیده شد کنار پیاده رو و سمت مغازه‌ها. نگاه نمی‌کرد هیچ‌کدام‌شان را. با صدای بچه‌ای آن‌طرف‌تر که می‌گفت:"مامان اسباب‌بازی‌ها رو ببین" ناخودآگاه سرش به‌سمت مغازه چرخید. نباید می‌چرخید ولی چرخید . . .. پسرک همان‌جا خشک‌اش زد، دستان‌اش را به شیشه زد و در یکی از اسباب‌بازی‌ها غرق شد. چند دقیقه بعد با تنه مردی که با تلفن حرف می‌زد و می‌گفت:"من نمی‌دونم باید پول رو جور کنی تا فردا وگرنه . . ." به‌خودش آمد. همان‌طور که به شیشه زل زده بود دستان‌اش را درون جیب‌اش برد. پوچی مطلق را حس کرد... سرش را پایین انداخت و راه‌اش را ادامه داد.
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۶
مجید ت

مکان: نمایش‌گاه کتاب روی ‌های محوطه

دخترک از غرفه کودک و نوجوان اومد بیرون و به مامانش گفت: مامان ببین چیا گرفتیم و زارررت پلاستیکشو خالی کرد  وسط چمنا  :))

ما هم پقی زدیم زیر خنده :دی

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۲
مجید ت

قصد داشتی شعر بگویی . . . و حالا یک سالی می‌شود که به‌اندازه انگشت‌های دست‌ات هم چیزی نگفتی!

تصمیم گرفتی به داستان روی بیاری ولی غیر از چند تکه‌ی مزخرف هیچ چیزی ننوشته‌ای و حالا هم چیزی به ذهن‌ات نمی‌رسد!


و این می‌شود که کم کم به‌پایان می‌رسی . . .

احیا کننده‌ای هم نمی‌یابی . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۸
مجید ت

پسرک نشسته بود و داشت به این 5 سال فکر می‌کرد. پنج سالی که هنوز پنجِ کامل نشده بود ولی نزدیک بود رسیدنِ اون پنج. پنج سالی که گیسو را می‌شناخت ولی نمی‌شناخت، نزدیک بود ولی دووور.

پسرک موی کوتاه دوست داشت ولی گیسو می‌خواست. پسرک این‌ور دنیا بود ولی اون‌ور دنیا رو می‌خواست. پسرک نمی‌دونست چی می‌خواد! پسرک اوایل [خیال کنم] دوست داشتنی بود برای گیسو.

[گیسو! چه شد که پسرک رقت‌انگیز شد؟]

پسرک برای گیسو یکی از خدایان بود. گیسو شکست‌اش . . .

[گیسو! چه شد که کافر شدی؟]

[گیسو! چه شد که خدا رو هم کافر کردی؟]

خدای شکسته شده دیگه نمی‌تونه کاری کنه. رقت‌انگیز شد.

[و گیسویی که رقت‌انگیزها رو دوست نداشت . . .]



+بذار فکر کنند که کم داشتی یه نمه . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۷
مجید ت

امان از وقتی که در شب لیلة‌الرغایب(که شب آرزوها نیست!) Circle band توی گوشت بخونه:

تو آااارزوی بلندی و دست من کوتاه

تو دوردست امیدی و پای من خسته‌ست


من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟

چه کرد با دل من؟ چه کرد با دل من، آن نگاه شیرین


و برسه به بیتی که زیاد زمزمه می‌کنی . . .


تو کیستی که من این‌گونه بی‌تو، بی‌تااابم؟

شب از هجوم خیالت نمی‌یرد خوااابم



+می‌گفت لیلة‌الرغایب من شبیه که از پدرش بسونمش :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
مجید ت

 -چته تو؟

+اعصاب ندارم

-چرا؟

+می‌دونی، موندم این چشه آخه؟ این‌همه باهاش حرف می‌زنم ولی هیچ عکس‌العملی نداره.درباره همه چیز پست زده و نوشته ولی من رو نه! انگار اصن نیستم . . .

-خب عادیه دیگه!

+چیش عادیه آخه؟ :|

-آدم کسی دوسش داشته باشه که هیچ‌وقت رفتاری از خودش نشون نمیده! فقط کسایی که دوسشون داره رو ازشون حرف می‌زنه.

+پس من چی؟

-هیچی! اصن مگه خودت هیچ‌وقت درمورد اون دخترک شاعر [آخ که چه شعرایی داشت . . .] جایی حرفی زدی؟ یا اون دخترک که حافظ رو از بَر بود؟ هیچ‌وقت حرفی ازشون نزدی و می‌خوای ازت حرف بزنه؟ :)) شاید همونا هم همین شکایت رو از تو داشته باشند!

+ . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۴
مجید ت
دیدی چی شد؟ ندیدی دیگه "گیسو"! ندیدی. از اول هم نخواستی ببینی. نخواستی ببینی این‌جا چراغی روشنه. این‌جا کجاست؟ این‌جا همین‌جاست دیگه دل منه که فکر می‌کردی ژله‌ست هی می‌لرزوندیش و میگفتی بیا ببین چه باحال می‌لرزه. منم میومدم مث دیوونه‌ها می‌گفتم آره قشنگه.
--آخه آدم مغز فندقی! کی به لرزیدن دل‌اش می‌گه قشنگ؟ قشنگ اون قیافته که به بادش دادی! البته درست نگا می‌کنم می‌بینم نه قشنگ نیست ولی آخرش "گیسو" که قشنگ بود نبود؟ اون بود دیگه. حالا قشنگ بود درست ولی مگه آدم باید بذاره هر قشنگی دل‌اشو بلرزونه؟
+اَوَلَندِش این‌قدر نپر توی بحث من و "گیسو". دُوُمَندِش اصن به تو چه؟ هی وسط کار میای مزخرف می‌گی. وژدان رو چه به این کارها؟ برو سرجات بشین دیگه. تو می‌دونی قشنگ چیه اصن؟ می‌تونی درک کنی گوش‌واره‌هاشو؟ انگشترشو چی؟ این‌که هی به زل بزنی بهش ولی حرفی نزنی؟ می‌دونی دسته گل بره تک شاخه‌ی پرپر برگرده یعنی چی؟ نمی‌دونی دیگه! اگر می‌دونستی که این‌همه حرف نمی‌زدی، می‌نشستی مث بچه آدم نگا می‌کردی.
--می‌خوای چی‌کار کنی؟
+می‌خوام "گیسو" رو زنده کنم.
 --مگه مرده؟
+نه نیست اصن.
--خب پس چی؟
+خب دیگه! نمی‌گیری. چیزی که نیست باید اول مرده‌ش درست بشه بعد زنده بشه. فعلا تو کار درست کردنش‌ام.
--این‌همه لرزیدن و زل زدن و گوش‌واره و انگشتر تازه واسه درست کردنشه؟
+آره دیگه. هنوز مونده تا به خودم آفرین بگم. بذار وقتی زنده شد می‌گم.
--مگه خدایی؟
+نه به‌خدا!
 --پ چی؟
+هیچی دیگه، همین‌جوری می‌خوام دل‌ام خوش باشه. درسته این "گیسو" سهم من نیست ولی دل‌خوشی‌اش خوبه.


++نمی‌دونم خودمم!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۰
مجید ت

این را که می‌نویسم _برای دل خودم_ سیاهی عمیقی اتاق 801 خواب‌گا(ه) را فراگرفته. عمیق‌تر از همیشه است. راستش تا الان اصلا به این سیاهی فکر نکرده بودم. این‌جا طبقه دوم تخت، جایی که بالای سرم احتمالا در اتاق 809 نوید روی طبقه اول تخت‌اش خوابیده است. سرم را که بچرخانم نور گوشی هنوز توی صورت محمد است و از توی عینک‌هایش برق می‌زند. نور خاص دیگری نیست و فقط نور لپ‌تاپ و گوشی توی صورت من است و من از درون این نور به سیاهی چشم می‌دوزم و به‌فکر سیاه‌چاله‌ای می‌افتم که درون آن هستم. سیاه‌چاله‌ای که درون‌اش می‌نویسم، درس می‌خوانم، زندگی می‌کنم، عشق؟! می‌ورزم و . . .. و همیشه موقع فکر کردن این سوال‌ها رو می‌پرسم که آخرِ این سیاهی عمیق چیست؟ چرا هیچ بیگ بنگی اتفاق نمی‌افته؟ اصلا بیگ بنگ وجود دارد یا اون دانش‌مند دیوانه همه این حرف‌ها رو از خودش درآورده که فقط من امیدوار بمونم؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۹
مجید ت

اسم اون بیماری که پر از حرفی ولی هیچی نمی‌گی چیه؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۷
مجید ت

وقتی بدترین جواب واسه اون سوال "نمی‌دونم"ئه و دقیقا همون جواب داده می‌شه و تو برای هزارمین بار به‌خودت می‌گی چندبار بگم "نمی‌مونه" . . .؟



+سال نو مبارک. ممنون که تلخی وب‌لاگ رو توی سال 94 تحمل کردید و ممنون که توی سال 95 هم تحمل می‌کنید. البته یکم شکر می‌خوام اضافه کم بهش :/

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۸
مجید ت

نه دلی برای داستان ساختن مانده(اگر اسم‌شان را داستان بگذاریم) نه فکری برای شعر ساختن(اگر اسم آن‌ها را هم شعر بگذاریم) و نه حوصله‌ای برای چرت نوشتن! دوست هم ندارم ول کنم برم. بلاتکلیف‌ام . . .

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۱
مجید ت

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم! این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛ این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...! من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت... من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم. می خواستم قایق نجات باشم، بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش... می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم... هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم! این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟! آدمیزاد بخواهد، دلش به ‏ماندن باشد، هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...! وقتی کسی را دوست داری، باید از خودت بدانی اش... آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟! من بلد نیستم بجنگم، سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...! باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند... من با بند بند وجودم ‏دوستت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم... من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان... چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست... حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛ دلش می خواهد می توانست بگوید: "مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من، یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"



محسن حسین‌خانی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۵
مجید ت
دخترک باهیجان شرح هرزه‌گی می‌کرد و پسرک کم کم آب می‌شد، ذره ذره می‌مُرد . . .
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۱
مجید ت
گوشی‌اش رو نگاه کرد ساعت 1 نیمه‌شب رو نشون می‌داد که یهو زنگ خورد. صفحه اسم "میم" رو نشون می‌داد.
+بله؟
صدای نازک پشت گوشی با عصبانیت گفت:
-معلوم هست کجایی؟
+واسه چی؟
-واسه چی داره؟ ساعت می‌دونی چنده؟ چرا هنوز بیرونی؟
+کجا باید باشم؟
-هی سوال رو با سوال جواب نده اه. داری کلافه‌ام می‌کنی.
+من تا پیداش نکنم دست بردار نیستم.
-پسر تو داری دور خودت می‌چرخی. این‌جوری نمی‌تونی ببینیش!
+پس حق دارم شک کنم نه؟
-نمی‌دونم شاید.
+می‌دونی لعنتی می‌دونی! من به همه چیز شک پیدا کردم پس باید به اصل کاری هم شک کنم. حالا هی فلان اندیش‌مند بگه فلان کار رو می‌کنم پس هستم . . . من به بودنم هم شک دارم چه غلطی بکنم؟
-شاید باید راه‌های دیگه رو پیدا بکنی.
دست برد توی موهاش و با کلافه‌گی گفت:
+ "میم" من حتا نمی‌دونم تو رو دارم یا نه! تو خودت می‌دونی؟
-نمی‌دونم.
+پس چی می‌گفت مستور توی "روی ماه خداوند را ببوس"؟ می‌خوام ببوسمش پس کجاست؟ بگو بیاد یه دل سیر بغلش کنم تو گوشش بگم من نمی‌تونم "میم" رو داشته باشم چجوری باید تو رو نگه‌دارم؟ اصن چجوری می‌تونم پیدات کنم؟
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مجید ت

مشهد رو همیشه دوس داشتم ولی این‌دفعه خیلی تشنه‌اش بودم . . .


۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۴
مجید ت
گوشه‌ی اتاق نشستم و خیره شدم به تلویزیون‌. نمی‌دونم چند روزه ولی فکر کنم هفته رو گذرونده باشم که همون‌جا اتراق کردم. وقتی میاد داخل یه نگاه می‌اندازه و میگه:
-کجاهایی؟
+چی؟
رفت کتری رو روشن کرد. داد زد: 
-چرا اون حرفا رو زدی بهش؟
+دل‌ام پر بود.
صداش رو بالاتر برد و گفت:
-این دلیل بدرفتاری نمی‌شه!
+اونم خیلی بدرفتاری کرده بود. صدبرابر.
-آره ولی اون ادعا نداشت. تو که سرتاپا ادعا بودی چرا باید مزخرفات بگی؟
لال شدم. تو خودم بودم، بیش‌تر فرورفتم. با سینی چایی اومد پیشم نشست.
-می‌زنی؟
+کلافه‌ام. وقتی داشت می‌رفت حس می‌کردم آخرین دفعه‌ست که می‌بینمش، آخرین نگاهشه، دیگه حتا طاقت شنیدن اینو ندارم که باز با «پرتقال من» بیاد تو گوشام. شدم یه کلاف سردرگم که معلوم نیست از کجا گره خورده. کِی باید باز بشم؟ کی باید باز کنه منو؟
بلند شد، بارونیشو پوشید که بره بیرون.
-میام باز. مواظب باش.
در رو بست و هنوز تلویزیون روشن بود.
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۱۱
مجید ت