سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

مکان: نمایش‌گاه کتاب روی ‌های محوطه

دخترک از غرفه کودک و نوجوان اومد بیرون و به مامانش گفت: مامان ببین چیا گرفتیم و زارررت پلاستیکشو خالی کرد  وسط چمنا  :))

ما هم پقی زدیم زیر خنده :دی

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۲
مجید ت

قصد داشتی شعر بگویی . . . و حالا یک سالی می‌شود که به‌اندازه انگشت‌های دست‌ات هم چیزی نگفتی!

تصمیم گرفتی به داستان روی بیاری ولی غیر از چند تکه‌ی مزخرف هیچ چیزی ننوشته‌ای و حالا هم چیزی به ذهن‌ات نمی‌رسد!


و این می‌شود که کم کم به‌پایان می‌رسی . . .

احیا کننده‌ای هم نمی‌یابی . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۸
مجید ت

پسرک نشسته بود و داشت به این 5 سال فکر می‌کرد. پنج سالی که هنوز پنجِ کامل نشده بود ولی نزدیک بود رسیدنِ اون پنج. پنج سالی که گیسو را می‌شناخت ولی نمی‌شناخت، نزدیک بود ولی دووور.

پسرک موی کوتاه دوست داشت ولی گیسو می‌خواست. پسرک این‌ور دنیا بود ولی اون‌ور دنیا رو می‌خواست. پسرک نمی‌دونست چی می‌خواد! پسرک اوایل [خیال کنم] دوست داشتنی بود برای گیسو.

[گیسو! چه شد که پسرک رقت‌انگیز شد؟]

پسرک برای گیسو یکی از خدایان بود. گیسو شکست‌اش . . .

[گیسو! چه شد که کافر شدی؟]

[گیسو! چه شد که خدا رو هم کافر کردی؟]

خدای شکسته شده دیگه نمی‌تونه کاری کنه. رقت‌انگیز شد.

[و گیسویی که رقت‌انگیزها رو دوست نداشت . . .]



+بذار فکر کنند که کم داشتی یه نمه . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۷
مجید ت