سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

راحیل موهای کوتاه شده‌اش را که کمی روی چشم‌اش آمده بودند را با کلافه‌گی کنار زد و گفت:
تا کِی می‌خوای این‌جوری سر کنی با خودت و بقیه، سیاوش؟
دست‌ام که زیر چانه‌ام بود را برداشتم. به صندلی تکیه دادم و دو دست‌ام را پشت سرم گذاشتم و گفتم:
نمی‌دونم. وضعیت منو که می‌دونی تو. من هیچی نمی‌دونم. هیچی هم دست من نیست، که اگر دست من بود . . ..
هرچند آخر حرف‌ام بود ولی سریع پرید وسط بحث که ادامه ندهم و گفت:
می‌دونم. این غر زدن‌های من رو هم روی حساب خسته شدن نذار سیاوش جان. من فقط سختمه این‌جوری پژمرده ببینم‌ات.
صدای برخورد قاشق با کناره فنجان که از میز روبره‌روی من می‌آمد حواس‌ام را پرت کرد، سرم را بالا آوردم دخترک‌های نوجوانی را دیدم. یکی‌شان من را مضطرب نگاه می‌کرد. سریع سرم را پایین آوردم و رو به راحیل گفتم:
چند بار باید اینو بگم که نگران من نباش؟
-نمیشه خـُ...
پریدم وسط حرف‌اش و گفتم:
گوش کن فقط. حرف منو گوش کن. تغییر توی من سخته. من همین‌جوری باید خواسته بشم. تو هم مگه مثل من نیستی؟ بعد از کلی گشتن دنبال کسی که شبیه خودمه نذار به این برسم که هیچ‌کسی مثل من نیست و محکوم به تن‌هایی‌ام!
کم حرف بود مثل خودم، فقط نمی‌دانم چرا این‌دفعه عوض شده بود بود! دیگر چیزی نگفت. مثل حلزون خزید توی خودش. ما دوتا هردو حلزون بودیم. به قهوه‌اش هیچ دست نزده بود. لحن‌ام را آرام کردم و گفتم:
سرد می‌شه. مث ما. بخور حداقل تو به‌تر از من باشی.
لب‌خند تلخی زد. همیشه موقع حرف زدن از سردی این‌گونه لب‌خند می‌زد. هنوز رازش را نفهمیده بودم. ساعت‌اش را نگاهی انداخت و گفت:
دیر شد دیگه. برم.
گفتم:
می‌رسونمت صبر کن حساب کنم.
سریع با دست‌پاچگی گفت نه خودم برم بهتره.
چند تار موی بیرون آمده از زیر روسری‌اش را داخل برد و سریع کیف‌اش را برداشت و آرام خداحافظی کرد.
از دست‌ام که دل‌خور می‌شد رفتارش این‌گونه می‌شد. سریع و دست‌پاچه! بُهت زده رفتن‌اش را نگاه کردم. نگاه‌ام را که پایین آوردم باز دخترک را دیدم که مشغول تماشای من است. بی‌تفاوت سرم را پایین آوردم و به تمام چیزهایی که به ذهن‌ام می‌رسید فکر کردم. کلافه‌گیِ مدام دست از سرم برنمی‌داشت.
با صدای عقب کشیدن صندلی روبه‌رویم شوکه شدم، سرم را بالا آوردم. دخترک را دیدم که با اضطراب من را نگاه می‌کند و آرام صندلی را عقب می‌کشد.


ادامه دارد [به امید خدا]
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۵
مجید ت

هی شرم‌ساری شرم‌ساری شرم‌ساری
جز شرم‌ساری از خودت چیزی نداری

هی ناامیدی ناامیدی ناامیدی
از هیچ‌کس حتی خودت خیری ندیدی

هی تنگ‌دستی تنگ‌دستی تنگ‌دستی
چشماتو رو هرچی دلت می‌خواست بستی

هی آستین بردی به چشمای نجیبت
دستات خجالت می‌کشیدن توی جیبت



چاووشی می‌خونه



+با این و اون نجنگ، فرار کن فرار

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۷
مجید ت
پسرک در خیابان راه می‌رفت. دستان‌اش درون جیب و سرش پایین بود ولی گه‌گاهی اطراف را با کنج‌کاوی سرک می‌کشید گاهی به نقطه‌ای خیره می‌شد. هنوز بچه‌گی کردن از یادش نرفته بود ولی. پیاده رو شلوغ بود و پسرک تن‌های تنها. عابران دیگر که اکثرا حواس‌شان به او نبود تنه‌ای می‌زدند و گاه برمی‌گشتند و او را چپ چپ نگاه می‌کردند و می‌رفتند اما او هم‌چنان سرش پایین بود و حواس‌اش به چیزی نبود. درمیان جمعیت کم کم کشیده شد کنار پیاده رو و سمت مغازه‌ها. نگاه نمی‌کرد هیچ‌کدام‌شان را. با صدای بچه‌ای آن‌طرف‌تر که می‌گفت:"مامان اسباب‌بازی‌ها رو ببین" ناخودآگاه سرش به‌سمت مغازه چرخید. نباید می‌چرخید ولی چرخید . . .. پسرک همان‌جا خشک‌اش زد، دستان‌اش را به شیشه زد و در یکی از اسباب‌بازی‌ها غرق شد. چند دقیقه بعد با تنه مردی که با تلفن حرف می‌زد و می‌گفت:"من نمی‌دونم باید پول رو جور کنی تا فردا وگرنه . . ." به‌خودش آمد. همان‌طور که به شیشه زل زده بود دستان‌اش را درون جیب‌اش برد. پوچی مطلق را حس کرد... سرش را پایین انداخت و راه‌اش را ادامه داد.
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۶
مجید ت