سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

اومدم که برنگردم. دست من هم بود و هم نبود. ولی الان دست من نیست. الان دوست دارم زمان صفر بشه. دیگه جلو نره. به اون روزی نرسه که با غم دارم نقل مکان می‌کنم. من این‌جا رو دوست دارم، بعد یک عمر دارم به آرامش نزدیک می‌شم و هنوز نرسیده به اون، از ترس از دست دادنش به خودم می‌لرزم. چرا؟ چون هیچ‌وقت این‌قدر نزدیک به آرامش نبودم و شاید به این نزدیکی هم نرسم در آینده، در نقل مکان . . . من تمام چیزهای این لحظه رو غیر از فراق دوست دارم. نه که تغییر مکان رو دوست نداشته باشم، اصلا. این انگ‌های محافظه کاری و طرفدارِ وضع موجود بودن به من نمی‌چسبه ولی من نمی‌خوام از دست بدم چیزی رو که این‌قدر بهش نزدیک شدم. چیزی رو که هیچ‌وقت دیگه‌ای بهش نه می‌رسم و نه نزدیک می‌شم! این‌جا که که هستم رو برای اولین‌باره که دوست‌اش دارم و حتی حاظر نیستم تکان بخورم!!! قانون اما زمزمه‌هایی داره می‌کنه که من رو از جای دوست‌داشتنی‌ام، از افراد دوست‌داشتنی، از گروه، از تو، از خودم، از همه چیز دور کنه . . . و اگر این‌گونه بشه کل توان من از دست می‌ره. نه توانی برای مبارزه با قانون، نه توانی برای رسیدن به آرامشی که نزدیک‌تر از همیشه‌ام بهش، نه حتی توان زنده موندن! یک تن نیمه جان می‌مونه که فقط راه می‌ره . . . ترس زمینِ وجودمان را فرا گرفته، بیا و خوب تا کن با این مرد تازه جان گرفته . . .
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۰
مجید ت

آدمی نیستم که هی بشینم از زندگی و دنیا گله کنم. همیشه نظرم اینه که سکوت بهترین کار برای مقابله با سختی‌هاست. اون خواننده هم اشتباه می‌گفت که آخرین سنگر سکوته. اول و آخر نداریم، تنها سنگر ممکن همین سکوته!


گریه‌هام به‌طور معمول با صدا و زارزدنی هستند ولی این‌بار تصمیم گرفتم نذارم صدایی بیرون بره. از قبل تصمیم داشتم هیچ زمانی نذارم ولی روز اول و وقتی خبر رسید، نتونستم . . . بعدش اما چرا. شد. اون‌جایی که یک به یک توی خونه هرکسی بی‌قراری می‌کرد رو آغوش می‌کشیدم و سعی می‌کردم آروم کنم، دندون فشار می‌دادم، لب گاز می‌گرفتم که مبادا . . . دی‌روز هم که #چهلمین روز بود، نذاشتم کسی صدایی بشنوه، نباید بشنوند، هیچکس!


از قبل برای این اتفاق آماده بودم و تا یک حدی کنار اومده بودم ولی خب جلوی غم رو که نمی‌شد گرفت. با خودم کنار اومده بودم ولی کم کم، کنار اومدن جای خودش رو به دل‌تنگی داد! خونه هیچ نوری نداره، هیچ جاذبه‌ای به خودش نمی‌گیره دیگه. هرجایی رو ببینی اثری ازش وجود داره، هرکسـی رو می‌بینم یادِ اتفاقاتی می‌افتم که با حضورش اتفاق می‌افتاد و حالا دیگر نمی‌شود آن‌ها را تکرار کرد . . . سخت، نبودن‌ات است . . .



+چهل عدد خوبی نیست . . .

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
مجید ت