سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۳۱ مطلب با موضوع «شطحیات» ثبت شده است

حالا که کلمات شروع کرده اند به چرخیدن برای از یاد بردن این وضعیت، بیا از روی پل هوایی کنار درب شرقی برویم آن طرف که همیشه شلوغ بود. برویم پایین تا آن کوچه روبروی دکه روزنامه فروشی. حالا که آمدی اینجا بایست و شاهد له شدن باش. آرام آرام فرو رفتنم را نگاه کن. مثل همین حالا که فرو رفته ام داخل خودم. و این را یادت باشد که پتو فقط پوسته ایست برای پوشاندن حجم مچالگی! وگرنه گرم شدن حاشیه است. بغل برای گرم شدن است نه پتو. . . اصلا کدام آدم عاقلی است که در این گرما بخزد زیر پتو؟


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۲
مجید ت
اومدم که برنگردم. دست من هم بود و هم نبود. ولی الان دست من نیست. الان دوست دارم زمان صفر بشه. دیگه جلو نره. به اون روزی نرسه که با غم دارم نقل مکان می‌کنم. من این‌جا رو دوست دارم، بعد یک عمر دارم به آرامش نزدیک می‌شم و هنوز نرسیده به اون، از ترس از دست دادنش به خودم می‌لرزم. چرا؟ چون هیچ‌وقت این‌قدر نزدیک به آرامش نبودم و شاید به این نزدیکی هم نرسم در آینده، در نقل مکان . . . من تمام چیزهای این لحظه رو غیر از فراق دوست دارم. نه که تغییر مکان رو دوست نداشته باشم، اصلا. این انگ‌های محافظه کاری و طرفدارِ وضع موجود بودن به من نمی‌چسبه ولی من نمی‌خوام از دست بدم چیزی رو که این‌قدر بهش نزدیک شدم. چیزی رو که هیچ‌وقت دیگه‌ای بهش نه می‌رسم و نه نزدیک می‌شم! این‌جا که که هستم رو برای اولین‌باره که دوست‌اش دارم و حتی حاظر نیستم تکان بخورم!!! قانون اما زمزمه‌هایی داره می‌کنه که من رو از جای دوست‌داشتنی‌ام، از افراد دوست‌داشتنی، از گروه، از تو، از خودم، از همه چیز دور کنه . . . و اگر این‌گونه بشه کل توان من از دست می‌ره. نه توانی برای مبارزه با قانون، نه توانی برای رسیدن به آرامشی که نزدیک‌تر از همیشه‌ام بهش، نه حتی توان زنده موندن! یک تن نیمه جان می‌مونه که فقط راه می‌ره . . . ترس زمینِ وجودمان را فرا گرفته، بیا و خوب تا کن با این مرد تازه جان گرفته . . .
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۰
مجید ت

آدمی نیستم که هی بشینم از زندگی و دنیا گله کنم. همیشه نظرم اینه که سکوت بهترین کار برای مقابله با سختی‌هاست. اون خواننده هم اشتباه می‌گفت که آخرین سنگر سکوته. اول و آخر نداریم، تنها سنگر ممکن همین سکوته!


گریه‌هام به‌طور معمول با صدا و زارزدنی هستند ولی این‌بار تصمیم گرفتم نذارم صدایی بیرون بره. از قبل تصمیم داشتم هیچ زمانی نذارم ولی روز اول و وقتی خبر رسید، نتونستم . . . بعدش اما چرا. شد. اون‌جایی که یک به یک توی خونه هرکسی بی‌قراری می‌کرد رو آغوش می‌کشیدم و سعی می‌کردم آروم کنم، دندون فشار می‌دادم، لب گاز می‌گرفتم که مبادا . . . دی‌روز هم که #چهلمین روز بود، نذاشتم کسی صدایی بشنوه، نباید بشنوند، هیچکس!


از قبل برای این اتفاق آماده بودم و تا یک حدی کنار اومده بودم ولی خب جلوی غم رو که نمی‌شد گرفت. با خودم کنار اومده بودم ولی کم کم، کنار اومدن جای خودش رو به دل‌تنگی داد! خونه هیچ نوری نداره، هیچ جاذبه‌ای به خودش نمی‌گیره دیگه. هرجایی رو ببینی اثری ازش وجود داره، هرکسـی رو می‌بینم یادِ اتفاقاتی می‌افتم که با حضورش اتفاق می‌افتاد و حالا دیگر نمی‌شود آن‌ها را تکرار کرد . . . سخت، نبودن‌ات است . . .



+چهل عدد خوبی نیست . . .

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
مجید ت

پسرک نشسته بود و داشت به این 5 سال فکر می‌کرد. پنج سالی که هنوز پنجِ کامل نشده بود ولی نزدیک بود رسیدنِ اون پنج. پنج سالی که گیسو را می‌شناخت ولی نمی‌شناخت، نزدیک بود ولی دووور.

پسرک موی کوتاه دوست داشت ولی گیسو می‌خواست. پسرک این‌ور دنیا بود ولی اون‌ور دنیا رو می‌خواست. پسرک نمی‌دونست چی می‌خواد! پسرک اوایل [خیال کنم] دوست داشتنی بود برای گیسو.

[گیسو! چه شد که پسرک رقت‌انگیز شد؟]

پسرک برای گیسو یکی از خدایان بود. گیسو شکست‌اش . . .

[گیسو! چه شد که کافر شدی؟]

[گیسو! چه شد که خدا رو هم کافر کردی؟]

خدای شکسته شده دیگه نمی‌تونه کاری کنه. رقت‌انگیز شد.

[و گیسویی که رقت‌انگیزها رو دوست نداشت . . .]



+بذار فکر کنند که کم داشتی یه نمه . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۷
مجید ت

 -چته تو؟

+اعصاب ندارم

-چرا؟

+می‌دونی، موندم این چشه آخه؟ این‌همه باهاش حرف می‌زنم ولی هیچ عکس‌العملی نداره.درباره همه چیز پست زده و نوشته ولی من رو نه! انگار اصن نیستم . . .

-خب عادیه دیگه!

+چیش عادیه آخه؟ :|

-آدم کسی دوسش داشته باشه که هیچ‌وقت رفتاری از خودش نشون نمیده! فقط کسایی که دوسشون داره رو ازشون حرف می‌زنه.

+پس من چی؟

-هیچی! اصن مگه خودت هیچ‌وقت درمورد اون دخترک شاعر [آخ که چه شعرایی داشت . . .] جایی حرفی زدی؟ یا اون دخترک که حافظ رو از بَر بود؟ هیچ‌وقت حرفی ازشون نزدی و می‌خوای ازت حرف بزنه؟ :)) شاید همونا هم همین شکایت رو از تو داشته باشند!

+ . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۴
مجید ت
دیدی چی شد؟ ندیدی دیگه "گیسو"! ندیدی. از اول هم نخواستی ببینی. نخواستی ببینی این‌جا چراغی روشنه. این‌جا کجاست؟ این‌جا همین‌جاست دیگه دل منه که فکر می‌کردی ژله‌ست هی می‌لرزوندیش و میگفتی بیا ببین چه باحال می‌لرزه. منم میومدم مث دیوونه‌ها می‌گفتم آره قشنگه.
--آخه آدم مغز فندقی! کی به لرزیدن دل‌اش می‌گه قشنگ؟ قشنگ اون قیافته که به بادش دادی! البته درست نگا می‌کنم می‌بینم نه قشنگ نیست ولی آخرش "گیسو" که قشنگ بود نبود؟ اون بود دیگه. حالا قشنگ بود درست ولی مگه آدم باید بذاره هر قشنگی دل‌اشو بلرزونه؟
+اَوَلَندِش این‌قدر نپر توی بحث من و "گیسو". دُوُمَندِش اصن به تو چه؟ هی وسط کار میای مزخرف می‌گی. وژدان رو چه به این کارها؟ برو سرجات بشین دیگه. تو می‌دونی قشنگ چیه اصن؟ می‌تونی درک کنی گوش‌واره‌هاشو؟ انگشترشو چی؟ این‌که هی به زل بزنی بهش ولی حرفی نزنی؟ می‌دونی دسته گل بره تک شاخه‌ی پرپر برگرده یعنی چی؟ نمی‌دونی دیگه! اگر می‌دونستی که این‌همه حرف نمی‌زدی، می‌نشستی مث بچه آدم نگا می‌کردی.
--می‌خوای چی‌کار کنی؟
+می‌خوام "گیسو" رو زنده کنم.
 --مگه مرده؟
+نه نیست اصن.
--خب پس چی؟
+خب دیگه! نمی‌گیری. چیزی که نیست باید اول مرده‌ش درست بشه بعد زنده بشه. فعلا تو کار درست کردنش‌ام.
--این‌همه لرزیدن و زل زدن و گوش‌واره و انگشتر تازه واسه درست کردنشه؟
+آره دیگه. هنوز مونده تا به خودم آفرین بگم. بذار وقتی زنده شد می‌گم.
--مگه خدایی؟
+نه به‌خدا!
 --پ چی؟
+هیچی دیگه، همین‌جوری می‌خوام دل‌ام خوش باشه. درسته این "گیسو" سهم من نیست ولی دل‌خوشی‌اش خوبه.


++نمی‌دونم خودمم!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۰
مجید ت

این را که می‌نویسم _برای دل خودم_ سیاهی عمیقی اتاق 801 خواب‌گا(ه) را فراگرفته. عمیق‌تر از همیشه است. راستش تا الان اصلا به این سیاهی فکر نکرده بودم. این‌جا طبقه دوم تخت، جایی که بالای سرم احتمالا در اتاق 809 نوید روی طبقه اول تخت‌اش خوابیده است. سرم را که بچرخانم نور گوشی هنوز توی صورت محمد است و از توی عینک‌هایش برق می‌زند. نور خاص دیگری نیست و فقط نور لپ‌تاپ و گوشی توی صورت من است و من از درون این نور به سیاهی چشم می‌دوزم و به‌فکر سیاه‌چاله‌ای می‌افتم که درون آن هستم. سیاه‌چاله‌ای که درون‌اش می‌نویسم، درس می‌خوانم، زندگی می‌کنم، عشق؟! می‌ورزم و . . .. و همیشه موقع فکر کردن این سوال‌ها رو می‌پرسم که آخرِ این سیاهی عمیق چیست؟ چرا هیچ بیگ بنگی اتفاق نمی‌افته؟ اصلا بیگ بنگ وجود دارد یا اون دانش‌مند دیوانه همه این حرف‌ها رو از خودش درآورده که فقط من امیدوار بمونم؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۹
مجید ت

اسم اون بیماری که پر از حرفی ولی هیچی نمی‌گی چیه؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۷
مجید ت

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم! این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛ این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...! من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت... من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم. می خواستم قایق نجات باشم، بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش... می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم... هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم! این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟! آدمیزاد بخواهد، دلش به ‏ماندن باشد، هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...! وقتی کسی را دوست داری، باید از خودت بدانی اش... آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟! من بلد نیستم بجنگم، سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...! باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند... من با بند بند وجودم ‏دوستت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم... من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان... چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست... حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛ دلش می خواهد می توانست بگوید: "مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من، یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"



محسن حسین‌خانی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۵
مجید ت
دخترک باهیجان شرح هرزه‌گی می‌کرد و پسرک کم کم آب می‌شد، ذره ذره می‌مُرد . . .
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۱
مجید ت
گوشی‌اش رو نگاه کرد ساعت 1 نیمه‌شب رو نشون می‌داد که یهو زنگ خورد. صفحه اسم "میم" رو نشون می‌داد.
+بله؟
صدای نازک پشت گوشی با عصبانیت گفت:
-معلوم هست کجایی؟
+واسه چی؟
-واسه چی داره؟ ساعت می‌دونی چنده؟ چرا هنوز بیرونی؟
+کجا باید باشم؟
-هی سوال رو با سوال جواب نده اه. داری کلافه‌ام می‌کنی.
+من تا پیداش نکنم دست بردار نیستم.
-پسر تو داری دور خودت می‌چرخی. این‌جوری نمی‌تونی ببینیش!
+پس حق دارم شک کنم نه؟
-نمی‌دونم شاید.
+می‌دونی لعنتی می‌دونی! من به همه چیز شک پیدا کردم پس باید به اصل کاری هم شک کنم. حالا هی فلان اندیش‌مند بگه فلان کار رو می‌کنم پس هستم . . . من به بودنم هم شک دارم چه غلطی بکنم؟
-شاید باید راه‌های دیگه رو پیدا بکنی.
دست برد توی موهاش و با کلافه‌گی گفت:
+ "میم" من حتا نمی‌دونم تو رو دارم یا نه! تو خودت می‌دونی؟
-نمی‌دونم.
+پس چی می‌گفت مستور توی "روی ماه خداوند را ببوس"؟ می‌خوام ببوسمش پس کجاست؟ بگو بیاد یه دل سیر بغلش کنم تو گوشش بگم من نمی‌تونم "میم" رو داشته باشم چجوری باید تو رو نگه‌دارم؟ اصن چجوری می‌تونم پیدات کنم؟
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مجید ت

مشهد رو همیشه دوس داشتم ولی این‌دفعه خیلی تشنه‌اش بودم . . .


۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۴
مجید ت

حالا که دل‌تنگی داره رفیق تنهاییم می‌شه، کوچه‌ها نارفیق شدن

حالا که هی می‌خوام شب و روز به‌هم‌دیگه دروغ بگن، ساعتا هم دقیق شدن



+طلوعِ من! طلوعِ من! وقتی غروب سربزنه، موقع رفتنِ منه . . .

++نام‌جو می‌خونه

+++آدم دوس داره جون بده باهاش . . .

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۳:۳۷
مجید ت

فقط تو موندی لعنتی، دیگه تو نکنش بدتر . . .

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۱
مجید ت

در برزخی به‌اسم شک گیر کرده‌ام! شک بین اسلام و کفر، انقلابی بودن و روشن‌فکری، دورکیم و مارکس، سوسیالیسم و امپریالیسم، گوگل‌پلاس و توئیتر، مهربانی یا فحش دادن و همه‌ی چیزهای عجیب غریبِ دوتایی!


و تنها چیزی که در آن شک ندارم تویی . . .

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۵
مجید ت

می‌گویی من دو سال است که دارم با او زنده‌گی می‌کنم!

و من در دل‌ام زمزمه می‌کنم چهار سال است که با تو زنده‌گی می‌کنم، هرشب کنار پنجره قبل از خواب صحبت می‌کنیم، هرروز، صبح‌ام را با بوسه بر گونه‌ات آغاز می‌کنم و ظهرها به‌خاطر چایی خوردن با تو به خانه برمی‌گردم.

رشته‌ی افکارم را پاره می‌کنی و با نگرانی می‌گویی چرا چیزی نمی‌گویی؟ به چی زل زدی؟

و من می‌گویم مثل همیشه به چشم‌هایت! چشمهایی که برای من نیستند . ‌. .

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۵
مجید ت

دوباره آه میکشم و باز مه‌تاب‌وار می‌گویی «تو قاشق هم نیستی چه برسد به . . .»! حتا نمی‌توانی آن کلمه را بگویی . . . محافظه‌کار شدی. مانند پیرهای بالای شصت سال که دیگر روحیه‌ی انقلابی‌شان را از دست داده‌اند. لعنت به کسانی که تو را و روحیه‌ات را این‌گونه کردند . . . من اما نمی‌توانم روحیه‌ام را زیر پا بگذارم. این حبسی آزادی‌خواه است و تو را هم در آزادی می‌خواهد، جایی نه فقط با نام آزادی، که با حسی از آزادی دستانت را بگیرد و حس نکند زیادی است، حس نکند دور میزی نشسته است که صندلی‌اش از میز دیگه قرض گرفته شده است، حس نکند یک دولول و یک پیشانی و یک دل برایش مانده . . .

من درویش مصطفی[شخصیتی در رمان منِ او] ندارم که مرا به خانه‌اش ببرد، زیر آسمان خدا و بعد دلیل نرسیدن من و تو به‌هم را بگوید و بگوید زمانِ رسیدن تو به او را خودم می‌گویم . . . نه من هیچ‌چیز ندارم. من خودم هستم وسط میدان، تن‌های تنها. نه دیگر برایم خدایی مانده، نه تو، نه هیچ‌کس دیگری. کشتیِ این جنگ‌جو دارد غرق می‌شود، یاران‌اش وسط میدان جنگ جان داده است و مانند کشتی‌گیری که روی پُل است دارد دست و پا می‌زند که پشت‌اش به خاک مالیده و . . .


+عنوان ربطی داره به متن؟

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۰
مجید ت

آناخولیا! این‌که بخواهم برایت از یک عشق چندساله و حس‌های مبهم بگویم کار ساده‌ای است. کار ساده‌ای است که از زنده‌گی عاشقانه بنویسم و همه‌چیز را به «او» بچسبانم، برایم از سر کشیدن یک لیوان نوشابه هم راحت‌تر است. می‌توانم تمام چیزهایی را که اطراف‌ من هستند را به او بچسبانم! تختی که می‌توانست «او» روی آن خوابیده باشد، پتویی که شاید یک روز زمستانی روی شانه‌اش می‌کشیدم، حتا کتابی که شاید «او» می‌خوانْد و حتاتر کتابی که من در مورد «او» نوشته بودم! از این دست چیزها زیاد می‌توانم بگویم ولی می‌خواهم کار سخت‌تر را انجام دهم. می‌خواهم برایت از یک زنده‌گی روتین با چاشنی «او» برایت بگویم. «او»یی که ورودش با کوکی‌هایی بود که هنوز درست‌شان نکرده‌ام. ورودی که مانند همه ورودهای روتین شیرین بود ولی هنوز تمام نشده. واقعن هنوز تمام نشده؟! آناخولیا! گمان کنم که برایت دروغ نوشته باشم. شیرینی آن کوکی‌ها برای من فقط به‌اندازه یک شب بود! تنها شبی که در زنده‌گی‌ام بهار را دیدم . . . قبل و بعد از آن همیشه پاییز بوده‌ام و به‌گمان‌ام باید فعل خواهم بود را هم به‌کار ببرم.

آناخولیای عزیز تو در هیچ‌کدام از لحظاتی که سپری می‌شد تا به ساعت ۳ بعدازظهر برسم و «او» را ببینم کنارم نبودی ولی همه‌ی آن‌ها را از بَر هستی. کجا بودم؟ روتین را می‌گفتم؟[از عمد به سبک کتاب «منِ او» نوشته‌ام این‌جا را] زنده‌گی چیز جدیدی جز «تو» نبود. برای من مدرسه روتین بود، مریضی مادر روتین بود، ورزش رفتن‌هایی که تا ثانیه آخرِ قبل‌اش با «او» حرف می‌زدم هم روتین بود. مگر پاییز غیر از سرما و بی‌روح بودن چیز دیگری هم دارد؟ مگر نه این‌که پاییز پادشاه فصل‌هاست و پادشاه هرچه را که بخواهد به گند می‌کشد و مثل خودش خراب می‌کند؟ مگر من این‌گونه نبودم در کل زنده‌گی نوزده ساله‌ام؟ بودم دیگر! من حتا نتوانستم پاییز را هم از آن خودم بکنم، بهار پیشکش . . .

راستی آناخولیا تو نفهمیدی چرا «او» پاییز را بهار کرد و باز بهار را پاییز؟


+اون‌قدرها هم بدقول نیستم! :)

++باز برداشت بد نکن لطفن . . .

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۲
مجید ت

چشم‌ها تا زمانی خوب هستند که تصویر «من» توشون بی‌افته وگرنه به‌جز یه توده‌ی چربی چیز دیگه‌ای نیست!


+معلومه دارم چرت و پرت می‌گم؟

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۹
مجید ت

بیا در این شهر

برای بک‌دیگر پیدا نشویم

من که سال تا ماه

سرم در لاک خودم است

فقط 

در زادروزت

اشک شمع را درمی‌آورم

اما تو!

عروس شهر . . .!



+هرچه کردم نتونستم ادامه‌اش بدم . . .

++منِ او به‌دستم رسید

+++از ضعیف‌ترین نوشته‌هایی که دوست‌اش دارم!

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۹
مجید ت