سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۵۰ مطلب با موضوع «من، او، ما» ثبت شده است

وقتی بدترین جواب واسه اون سوال "نمی‌دونم"ئه و دقیقا همون جواب داده می‌شه و تو برای هزارمین بار به‌خودت می‌گی چندبار بگم "نمی‌مونه" . . .؟



+سال نو مبارک. ممنون که تلخی وب‌لاگ رو توی سال 94 تحمل کردید و ممنون که توی سال 95 هم تحمل می‌کنید. البته یکم شکر می‌خوام اضافه کم بهش :/

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۸
مجید ت

مشهد رو همیشه دوس داشتم ولی این‌دفعه خیلی تشنه‌اش بودم . . .


۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۴
مجید ت

نیامدی و نچیدی انار سرخی را

که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد…


پانته‌آ صفایی‌بروجنی

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
مجید ت

مه‌تاب: اضمحلال من هنوز از حبس در نیامده...

راستش اول کمی ترسیدم. "نکند مه‌تاب هم پاخالِ یکی از همین گوریل ها شده باشد..." پرسیدم:

علی: از حبس در نیامده؟!

- نه، در نیامده. هنوز هم اضمحلال من حبس است. توی خودش. حبسی ِ من، آزادی خواه نیست والا کلیدش هم دست خودش است. حبسی ِ من، نای باز کردنش را ندارد. نه مثل آدم های مفنگی، مثل خودش.... معلوم نیست حبسی من چند لول داشته که بعد از این همه سال هنوز هم نشئه است؟!

نگاهش کردم.

- حبسی ِ تو یک دولول دارد، یک پیشانی، یک دل...



منِ او/ رضا امیرخانی/ نشر افق/ ص۴۲۳

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۱
مجید ت

آناخولیا! این‌که بخواهم برایت از یک عشق چندساله و حس‌های مبهم بگویم کار ساده‌ای است. کار ساده‌ای است که از زنده‌گی عاشقانه بنویسم و همه‌چیز را به «او» بچسبانم، برایم از سر کشیدن یک لیوان نوشابه هم راحت‌تر است. می‌توانم تمام چیزهایی را که اطراف‌ من هستند را به او بچسبانم! تختی که می‌توانست «او» روی آن خوابیده باشد، پتویی که شاید یک روز زمستانی روی شانه‌اش می‌کشیدم، حتا کتابی که شاید «او» می‌خوانْد و حتاتر کتابی که من در مورد «او» نوشته بودم! از این دست چیزها زیاد می‌توانم بگویم ولی می‌خواهم کار سخت‌تر را انجام دهم. می‌خواهم برایت از یک زنده‌گی روتین با چاشنی «او» برایت بگویم. «او»یی که ورودش با کوکی‌هایی بود که هنوز درست‌شان نکرده‌ام. ورودی که مانند همه ورودهای روتین شیرین بود ولی هنوز تمام نشده. واقعن هنوز تمام نشده؟! آناخولیا! گمان کنم که برایت دروغ نوشته باشم. شیرینی آن کوکی‌ها برای من فقط به‌اندازه یک شب بود! تنها شبی که در زنده‌گی‌ام بهار را دیدم . . . قبل و بعد از آن همیشه پاییز بوده‌ام و به‌گمان‌ام باید فعل خواهم بود را هم به‌کار ببرم.

آناخولیای عزیز تو در هیچ‌کدام از لحظاتی که سپری می‌شد تا به ساعت ۳ بعدازظهر برسم و «او» را ببینم کنارم نبودی ولی همه‌ی آن‌ها را از بَر هستی. کجا بودم؟ روتین را می‌گفتم؟[از عمد به سبک کتاب «منِ او» نوشته‌ام این‌جا را] زنده‌گی چیز جدیدی جز «تو» نبود. برای من مدرسه روتین بود، مریضی مادر روتین بود، ورزش رفتن‌هایی که تا ثانیه آخرِ قبل‌اش با «او» حرف می‌زدم هم روتین بود. مگر پاییز غیر از سرما و بی‌روح بودن چیز دیگری هم دارد؟ مگر نه این‌که پاییز پادشاه فصل‌هاست و پادشاه هرچه را که بخواهد به گند می‌کشد و مثل خودش خراب می‌کند؟ مگر من این‌گونه نبودم در کل زنده‌گی نوزده ساله‌ام؟ بودم دیگر! من حتا نتوانستم پاییز را هم از آن خودم بکنم، بهار پیشکش . . .

راستی آناخولیا تو نفهمیدی چرا «او» پاییز را بهار کرد و باز بهار را پاییز؟


+اون‌قدرها هم بدقول نیستم! :)

++باز برداشت بد نکن لطفن . . .

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۲
مجید ت

چشم‌ها تا زمانی خوب هستند که تصویر «من» توشون بی‌افته وگرنه به‌جز یه توده‌ی چربی چیز دیگه‌ای نیست!


+معلومه دارم چرت و پرت می‌گم؟

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۹
مجید ت

شدت خسته‌گی و بی‌حوصله‌گی رو می‌تونید از این‌که واسه رفتن ″مهر″ چیزی ننوشتم بفهمید!

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۹
مجید ت

_ عشق‌ام رو با چشم‌های خودم دیدم که ته دره داشت می‌سوخت و می‌مرد.

+ من عشق‌ام رو می‌دیدم داشت تو خودش شعله‌ور می‌شد ولی هم‌چنان زنده بود، کل روح‌اش سوخت . . .



سیگار . . .

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۲
مجید ت

این زخمِ سجده نیست به پیشانی‌ام رفیق،

جای دری‌ست بسته به معنای واقعی!


نمیدونم از کی


+تشکر از تبریکات

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۲
مجید ت

دل‌ام می‌خواست خوشتان کنم

اما هیــچ خوشی‌ای در سفره ندارم

می‌شه بخندین؟

ـــــــــــــ

مادر من سربه‌راه نشدم

اما هرشب سجاده‌ای را که برایم فرستاده‌ای را باز می‌کنم

و یادت را تا می‌کنم

ـــــــــــــ

اما من حالا

تنها یک غم‌گین شده‌ام . . .



+قسمت‌هایی از شعری که سجاد افشاریان در خندوانه خوند

++قسمت‌های شعریِ اجراش فوق‌العاده بود

+++به من نگا نکنید، بخندید :)

تو هم بخند . . .

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۳
مجید ت

بعد می‌میرم و می‌میرم و می‌میرم و باز

من و یک حسّ غم‌انگیز، دلم می لرزد



ادامه‌ی این شعر بود

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۳۱
مجید ت

هی پیش خوم می‌خونم ″من ببر صبرم، تا لمس دست‌ات، سیری نباشد، این اشتها را″

ولی بعدش با دهن کج می‌گم بَشه بَ بَ :/



+شرمنده که نمی‌خونم‌تون و نظرات رو درست جواب نمی‌دم. نت ندارم فعلن

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۷
مجید ت

-چرا زود می‌خوابی و دیر بیدار می‌شی؟

+واسه چه انگیزه‌ای نخوابم و زود بیدار بشم؟

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۸
مجید ت

تقدیر این‌چنین است . . .

مازندران :)


+اوففف بارون :)

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۲
مجید ت

کمی جلوتر بیا، جلوتر . . . بیا چشم‌‎هایم را از کاسه دربیاور، نگذار دیگر کسی را ببینم. نگذار دیگر کسی را دوست بدارم. بیا . . . هرچند نَفَس‌ام کسی را شفا نمی‌دهد . . . هرچند خودم، خودم را کشتم ولی بیا مرا به چهارمیخ بکش، نگذار جای کسی با من عوض شود. بیا جلوتر طوری که نفس‌هایم به نفس‌هایت برخورد کنند ولی . . . ولی بوسه نه! لب‌هایت برای من نیست، لب‌هایت برای من نبود . . . لب‌هایم برای تو هیچ‌وقت نبوده و نیست، جز درخیال‌هایمان. خیال‌هایی که دختران و پسران دبیرستانی می‌کنند ولی چه سود؟! بدون هیچ سرانجامی . . . بیا جلوتر . . . تعجب نکن، از من رد می‌شوی . . . تو با یک مُرده، یک روح روبه‌رویی . . .

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۷
مجید ت

شب، التهاب، عشق، غزل، نقطه چین

نامه، جواب، عشق، غزل، نقطه چین


سیگار، گریـــــه، خاطــــره، آب، قرص

آتش، عذاب، عشق، غزل، نقطه چین


باران، حیات، کوچـــــه، خیابان، سکوت

روز، اضطراب، عشق، غزل، نقطه چین


بد، خوب، زشت، مرگ، خـــدا، زندگی

پایان، سراب، عشق، غزل، نقطه چین


 ساحل، غروب، خسته، خیانت، غروب

شاعـــــــر، طناب، عشق، غـــــــزل، . . . .



  جلیل صفربیگی

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۲
مجید ت

حال اون پشه‌ای که داره آروم و بی‌سروصدا راه خودشو می‌ره که یهو زارپ می‌خوره تو شیشه یه ماشین! (:(



+خنده‌های عصبی . . .

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۸
مجید ت
تاریخ تکرار می‌شه اون‌هم به نوع فجیع‌تر . . .

+برای ثبت در تاریخ!
++دکتر ایزدی منو ببخشه ولی مجبود بودم از این جمله استفاده کنم.
۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۷
مجید ت

خدا سیاست‌مدارِ محافظه‌کاریه و کارش رو خوب بلده. مث آقای "ل"، آقای "ب"، آقای "و"، آقای "ت" و . . . توی سیاست ایران. همیشه یکی به میخ می‌زنن یکی به نعل. این‌ها هم از خدا یاد گرفتند. یه عبارتی داریم توی دین به اسم "خوف و رجا" که دلیل محکمی واسه همین محافظه‌کاریه، یعنی خدا توی حرفاش توی قرآن جوری حرف زده که یه‌بار کلی می‌ترسی از این‌که خشم خدا بگیردت، یه‌بار به رحمانیت خدا امیدوار می‌شی که ببخشه تو رو. همون یکی به میخ و یکی به نعل زدنِ خودمونه. از اولی که شروع کردم به نوشتن این وب‌لاگ همیشه باهام همین‌کار رو کرده. تو یه دوره‌ای بدترین روزای عمرم رو گذروندم، بعدش یکم خدا دُزِ سختی‌ها رو کم کرد، می‌شه گفت شُل‌اش کرد، و دوباره باز محکم‌اش کرد :/ یه انیمیشنی بود که دیرین دیرین در مورد مذاکرات ساخته بود بعد مذاکره کننده هی میومد می‌گفت اوضاع خرابه، بعد دو ثانیه بعدش می‌گفت اوضاع خوب شد و هی این‌ تکرار می‌شد. دقیقا شدم شبیهِ اون!

نمی‌دونم دلیل این‌کارهاش رو، نمی‌فهمم . . .


+بس کن دیگه خدا! تکلیف رو معلوم کن . . .

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۹
مجید ت

یه جایی نوشته بود:

آدم‌ها مثل ستاره‌هان. دقیقا مثل ستاره‌ها. خیلی‌هاشون مرده‌ن. ما فقط به‌خاطر این‌که کیلومترها ازشون دوریم نمی‌فهمیم . . .

۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۱
مجید ت