سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۲۴ مطلب با موضوع «نمی‌دانم» ثبت شده است

آمدم اما نمی‌دانم چه باید بگویم. اینجا خاطراتی دفن شده‌اند که دیگر سر بلند نمی‌کنند. این‌جا شبیه آن دوست قدیمی شده است که علایق و سلیقه‌مان عوض شده و هرچه تلاش کنیم برای کنار هم‌دیگر ماندن، نمی‌شود که نمی‌شود. روزهای زیادی بود که سر نزده بودم، حالا هم آمدم چیزکی بنویسم برای این که عریضه خالی نماند. دل‌تنگتان هستم، این را باید بدانید.

 

+اگر هم از دل‌نیا(وب‌لاگ علی‌آباد) خبری دارید به من بگویید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۱۱
مجید ت
اومدم که برنگردم. دست من هم بود و هم نبود. ولی الان دست من نیست. الان دوست دارم زمان صفر بشه. دیگه جلو نره. به اون روزی نرسه که با غم دارم نقل مکان می‌کنم. من این‌جا رو دوست دارم، بعد یک عمر دارم به آرامش نزدیک می‌شم و هنوز نرسیده به اون، از ترس از دست دادنش به خودم می‌لرزم. چرا؟ چون هیچ‌وقت این‌قدر نزدیک به آرامش نبودم و شاید به این نزدیکی هم نرسم در آینده، در نقل مکان . . . من تمام چیزهای این لحظه رو غیر از فراق دوست دارم. نه که تغییر مکان رو دوست نداشته باشم، اصلا. این انگ‌های محافظه کاری و طرفدارِ وضع موجود بودن به من نمی‌چسبه ولی من نمی‌خوام از دست بدم چیزی رو که این‌قدر بهش نزدیک شدم. چیزی رو که هیچ‌وقت دیگه‌ای بهش نه می‌رسم و نه نزدیک می‌شم! این‌جا که که هستم رو برای اولین‌باره که دوست‌اش دارم و حتی حاظر نیستم تکان بخورم!!! قانون اما زمزمه‌هایی داره می‌کنه که من رو از جای دوست‌داشتنی‌ام، از افراد دوست‌داشتنی، از گروه، از تو، از خودم، از همه چیز دور کنه . . . و اگر این‌گونه بشه کل توان من از دست می‌ره. نه توانی برای مبارزه با قانون، نه توانی برای رسیدن به آرامشی که نزدیک‌تر از همیشه‌ام بهش، نه حتی توان زنده موندن! یک تن نیمه جان می‌مونه که فقط راه می‌ره . . . ترس زمینِ وجودمان را فرا گرفته، بیا و خوب تا کن با این مرد تازه جان گرفته . . .
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۰
مجید ت
آخر سکانس دوم بودم که یهو مرورگرم بسته شد :|
کارد بزنن خونم درنمیاد :/
چرا آخه؟ :(
یه بار هم که خواستم فعال باشم توی وب‌لاگ، مرورگر نذاشت :/
شب اگر فرصت شد می‌نویسم
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۸
مجید ت

قصد داشتی شعر بگویی . . . و حالا یک سالی می‌شود که به‌اندازه انگشت‌های دست‌ات هم چیزی نگفتی!

تصمیم گرفتی به داستان روی بیاری ولی غیر از چند تکه‌ی مزخرف هیچ چیزی ننوشته‌ای و حالا هم چیزی به ذهن‌ات نمی‌رسد!


و این می‌شود که کم کم به‌پایان می‌رسی . . .

احیا کننده‌ای هم نمی‌یابی . . .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۸
مجید ت

امان از وقتی که در شب لیلة‌الرغایب(که شب آرزوها نیست!) Circle band توی گوشت بخونه:

تو آااارزوی بلندی و دست من کوتاه

تو دوردست امیدی و پای من خسته‌ست


من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟

چه کرد با دل من؟ چه کرد با دل من، آن نگاه شیرین


و برسه به بیتی که زیاد زمزمه می‌کنی . . .


تو کیستی که من این‌گونه بی‌تو، بی‌تااابم؟

شب از هجوم خیالت نمی‌یرد خوااابم



+می‌گفت لیلة‌الرغایب من شبیه که از پدرش بسونمش :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۲
مجید ت
دیدی چی شد؟ ندیدی دیگه "گیسو"! ندیدی. از اول هم نخواستی ببینی. نخواستی ببینی این‌جا چراغی روشنه. این‌جا کجاست؟ این‌جا همین‌جاست دیگه دل منه که فکر می‌کردی ژله‌ست هی می‌لرزوندیش و میگفتی بیا ببین چه باحال می‌لرزه. منم میومدم مث دیوونه‌ها می‌گفتم آره قشنگه.
--آخه آدم مغز فندقی! کی به لرزیدن دل‌اش می‌گه قشنگ؟ قشنگ اون قیافته که به بادش دادی! البته درست نگا می‌کنم می‌بینم نه قشنگ نیست ولی آخرش "گیسو" که قشنگ بود نبود؟ اون بود دیگه. حالا قشنگ بود درست ولی مگه آدم باید بذاره هر قشنگی دل‌اشو بلرزونه؟
+اَوَلَندِش این‌قدر نپر توی بحث من و "گیسو". دُوُمَندِش اصن به تو چه؟ هی وسط کار میای مزخرف می‌گی. وژدان رو چه به این کارها؟ برو سرجات بشین دیگه. تو می‌دونی قشنگ چیه اصن؟ می‌تونی درک کنی گوش‌واره‌هاشو؟ انگشترشو چی؟ این‌که هی به زل بزنی بهش ولی حرفی نزنی؟ می‌دونی دسته گل بره تک شاخه‌ی پرپر برگرده یعنی چی؟ نمی‌دونی دیگه! اگر می‌دونستی که این‌همه حرف نمی‌زدی، می‌نشستی مث بچه آدم نگا می‌کردی.
--می‌خوای چی‌کار کنی؟
+می‌خوام "گیسو" رو زنده کنم.
 --مگه مرده؟
+نه نیست اصن.
--خب پس چی؟
+خب دیگه! نمی‌گیری. چیزی که نیست باید اول مرده‌ش درست بشه بعد زنده بشه. فعلا تو کار درست کردنش‌ام.
--این‌همه لرزیدن و زل زدن و گوش‌واره و انگشتر تازه واسه درست کردنشه؟
+آره دیگه. هنوز مونده تا به خودم آفرین بگم. بذار وقتی زنده شد می‌گم.
--مگه خدایی؟
+نه به‌خدا!
 --پ چی؟
+هیچی دیگه، همین‌جوری می‌خوام دل‌ام خوش باشه. درسته این "گیسو" سهم من نیست ولی دل‌خوشی‌اش خوبه.


++نمی‌دونم خودمم!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۰
مجید ت

وقتی بدترین جواب واسه اون سوال "نمی‌دونم"ئه و دقیقا همون جواب داده می‌شه و تو برای هزارمین بار به‌خودت می‌گی چندبار بگم "نمی‌مونه" . . .؟



+سال نو مبارک. ممنون که تلخی وب‌لاگ رو توی سال 94 تحمل کردید و ممنون که توی سال 95 هم تحمل می‌کنید. البته یکم شکر می‌خوام اضافه کم بهش :/

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۸
مجید ت

نه دلی برای داستان ساختن مانده(اگر اسم‌شان را داستان بگذاریم) نه فکری برای شعر ساختن(اگر اسم آن‌ها را هم شعر بگذاریم) و نه حوصله‌ای برای چرت نوشتن! دوست هم ندارم ول کنم برم. بلاتکلیف‌ام . . .

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۱
مجید ت

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم! این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛ این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...! من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت... من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم. می خواستم قایق نجات باشم، بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش... می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم... هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم! این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟! آدمیزاد بخواهد، دلش به ‏ماندن باشد، هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...! وقتی کسی را دوست داری، باید از خودت بدانی اش... آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟! من بلد نیستم بجنگم، سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...! باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند... من با بند بند وجودم ‏دوستت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم... من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان... چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست... حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛ دلش می خواهد می توانست بگوید: "مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من، یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"



محسن حسین‌خانی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۵
مجید ت

تنت در ذهن من مانند یک تندیس خوابیده

به شکل پیکری شایسته‌ی تقدیس خوابیده


به یاد طعم لب‌های عسل آلوده‌ات شبها

همیشه یک نفر با چشم‌هایی خیس خوابیده


خیابان‌های تهران را لگد کردیم و حس کردیم

کــــه تویش روح عاشق پرور پاریس خوابیده


...و  بوی شیطنت می داد ترفـند نـــگاه تو

گمانم توی چشمان تو یک ابلیس خوابیده


زمان در لحظه خندیدنت گم شد، و ساعت هم

اسیر جــذبـــــه آن مــــوج مغــناطیس خوابیده


تمام التــــهابـــــم تـــــوی دست عاشقت گـــــم شد

و دل بستم به بانویی که در من ... هیس!... خوابیده



رسول کامرانی


+اصن مِن بعد، اصن مَن بد . . .

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
مجید ت

شدت خسته‌گی و بی‌حوصله‌گی رو می‌تونید از این‌که واسه رفتن ″مهر″ چیزی ننوشتم بفهمید!

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۹
مجید ت

این روز‌ها که فعالیتی ندارم هی سر می‌زنم ببینم کسی نظری چیزی گذاشته یا نه! شده‌ام مثل پیرمردهایی که روی صندلی کنار شومینه خسته و مستاصل چشمشون به دره که یه نفر فقط زنگشو بزنه. حتی به نظرات اون دختره که سایتش رو تبلیغ می‌کرد هم راضی‌ام!!! این حجم از دل‌تنگی واسه افراد در من بی‌سابقه‌ست.

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۷
مجید ت

وقتی مرد جنگ نیستی غلط می‌کنی وارد بازی‌های خطرناک می‌شی!

خیلی فحش دارم که باید به خودم بگم ولی نمی‌شه . . .


۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۶
مجید ت

این که از بیخ گوش‌ام گذشت ولی با بعدی‌های احتمالی چیکار باید کرد؟ :/


+چرا داری این‌جوری می‌کنی خب خدا؟ همین یه‌بار رو فقط . . .

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
مجید ت
خطر کن، زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ؟
به اسـمِ صبــر، کم با زندگی امروز و فردا کن ...!


فاضل نظریِ جان

+عیدتون مبارک
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۴
مجید ت

خسته ام مثل صبح پنجشنبه 

تیترهایی که غم خبر دارد......


کاپیتانی که مرگ را بوسید 

پرسپولیسی که ده نفر دارد...


:(

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
مجید ت
هادی :(
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۰
مجید ت


+کاش باز می‌شد این در، کاش صبح می‌شد این شب، کاش صبر داشتم . . .
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۵
مجید ت
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۹
مجید ت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۹
مجید ت