سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۱۰ مطلب با موضوع «نیمی از من» ثبت شده است

میخواهم بگویم بیا تپ30 بگیریم از اینجا برویم دم چارباغ پیاده بشویم. نگاه کنم دل تنگی سینما نرفتن چند ماهه ام بیشتر شود اما بگویم نمیخواهم در سینما کنارم بنشینی. باید اینجا کنارم بایستی، راه بریم. برویم از وسط پیاده راه، و نیمکت ها را کنار بزنیم. برویم و برسیم به هتل عباسی. خودش را کار نداریم، حتی مسافرهایش را، حتی تر نخل هایش را. به ما چه رطی دارند این چیزهای بی ربط؟ ربط ما روبرویش است. آن حجم خالی دوست داشتنی. پله ها را نشماریم که چقدر بالا میرویم. که چقدر حالا از اسپادان بالا رفته ایم و روی سر مشتریانش که احتمالا قهوه و شیک و موهیتو میخورند ایستاده ایم. جلف نباشیم اما برویم درون آینه سرپایی عکس بیندازیم. بالاخره باید برای زمان دل تنگی چیزی داشته باشم که غرق شوم . . . برگردیم کنج سکو بایستیم. خواستی بنشینی هم مینشینیم. مهم نیست این ها. مهم این جا تویی. دروغ نگویم، له شدن هم مهم است اما تو معنا میدهی. مگر کم له شدیم؟ اما معنی نداشته اند. معنا را تو هستی که میپاشی. وگرنه کم که این جاها نیامده ام با خودم! معنا را تو میدهی حتی اگر الان بلند شوم و خودم را کف سنگ فرش له کنم!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۴
مجید ت
راحیل موهای کوتاه شده‌اش را که کمی روی چشم‌اش آمده بودند را با کلافه‌گی کنار زد و گفت:
تا کِی می‌خوای این‌جوری سر کنی با خودت و بقیه، سیاوش؟
دست‌ام که زیر چانه‌ام بود را برداشتم. به صندلی تکیه دادم و دو دست‌ام را پشت سرم گذاشتم و گفتم:
نمی‌دونم. وضعیت منو که می‌دونی تو. من هیچی نمی‌دونم. هیچی هم دست من نیست، که اگر دست من بود . . ..
هرچند آخر حرف‌ام بود ولی سریع پرید وسط بحث که ادامه ندهم و گفت:
می‌دونم. این غر زدن‌های من رو هم روی حساب خسته شدن نذار سیاوش جان. من فقط سختمه این‌جوری پژمرده ببینم‌ات.
صدای برخورد قاشق با کناره فنجان که از میز روبره‌روی من می‌آمد حواس‌ام را پرت کرد، سرم را بالا آوردم دخترک‌های نوجوانی را دیدم. یکی‌شان من را مضطرب نگاه می‌کرد. سریع سرم را پایین آوردم و رو به راحیل گفتم:
چند بار باید اینو بگم که نگران من نباش؟
-نمیشه خـُ...
پریدم وسط حرف‌اش و گفتم:
گوش کن فقط. حرف منو گوش کن. تغییر توی من سخته. من همین‌جوری باید خواسته بشم. تو هم مگه مثل من نیستی؟ بعد از کلی گشتن دنبال کسی که شبیه خودمه نذار به این برسم که هیچ‌کسی مثل من نیست و محکوم به تن‌هایی‌ام!
کم حرف بود مثل خودم، فقط نمی‌دانم چرا این‌دفعه عوض شده بود بود! دیگر چیزی نگفت. مثل حلزون خزید توی خودش. ما دوتا هردو حلزون بودیم. به قهوه‌اش هیچ دست نزده بود. لحن‌ام را آرام کردم و گفتم:
سرد می‌شه. مث ما. بخور حداقل تو به‌تر از من باشی.
لب‌خند تلخی زد. همیشه موقع حرف زدن از سردی این‌گونه لب‌خند می‌زد. هنوز رازش را نفهمیده بودم. ساعت‌اش را نگاهی انداخت و گفت:
دیر شد دیگه. برم.
گفتم:
می‌رسونمت صبر کن حساب کنم.
سریع با دست‌پاچگی گفت نه خودم برم بهتره.
چند تار موی بیرون آمده از زیر روسری‌اش را داخل برد و سریع کیف‌اش را برداشت و آرام خداحافظی کرد.
از دست‌ام که دل‌خور می‌شد رفتارش این‌گونه می‌شد. سریع و دست‌پاچه! بُهت زده رفتن‌اش را نگاه کردم. نگاه‌ام را که پایین آوردم باز دخترک را دیدم که مشغول تماشای من است. بی‌تفاوت سرم را پایین آوردم و به تمام چیزهایی که به ذهن‌ام می‌رسید فکر کردم. کلافه‌گیِ مدام دست از سرم برنمی‌داشت.
با صدای عقب کشیدن صندلی روبه‌رویم شوکه شدم، سرم را بالا آوردم. دخترک را دیدم که با اضطراب من را نگاه می‌کند و آرام صندلی را عقب می‌کشد.


ادامه دارد [به امید خدا]
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۵
مجید ت
پسرک در خیابان راه می‌رفت. دستان‌اش درون جیب و سرش پایین بود ولی گه‌گاهی اطراف را با کنج‌کاوی سرک می‌کشید گاهی به نقطه‌ای خیره می‌شد. هنوز بچه‌گی کردن از یادش نرفته بود ولی. پیاده رو شلوغ بود و پسرک تن‌های تنها. عابران دیگر که اکثرا حواس‌شان به او نبود تنه‌ای می‌زدند و گاه برمی‌گشتند و او را چپ چپ نگاه می‌کردند و می‌رفتند اما او هم‌چنان سرش پایین بود و حواس‌اش به چیزی نبود. درمیان جمعیت کم کم کشیده شد کنار پیاده رو و سمت مغازه‌ها. نگاه نمی‌کرد هیچ‌کدام‌شان را. با صدای بچه‌ای آن‌طرف‌تر که می‌گفت:"مامان اسباب‌بازی‌ها رو ببین" ناخودآگاه سرش به‌سمت مغازه چرخید. نباید می‌چرخید ولی چرخید . . .. پسرک همان‌جا خشک‌اش زد، دستان‌اش را به شیشه زد و در یکی از اسباب‌بازی‌ها غرق شد. چند دقیقه بعد با تنه مردی که با تلفن حرف می‌زد و می‌گفت:"من نمی‌دونم باید پول رو جور کنی تا فردا وگرنه . . ." به‌خودش آمد. همان‌طور که به شیشه زل زده بود دستان‌اش را درون جیب‌اش برد. پوچی مطلق را حس کرد... سرش را پایین انداخت و راه‌اش را ادامه داد.
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۶
مجید ت

پسرک نشسته بود و داشت به این 5 سال فکر می‌کرد. پنج سالی که هنوز پنجِ کامل نشده بود ولی نزدیک بود رسیدنِ اون پنج. پنج سالی که گیسو را می‌شناخت ولی نمی‌شناخت، نزدیک بود ولی دووور.

پسرک موی کوتاه دوست داشت ولی گیسو می‌خواست. پسرک این‌ور دنیا بود ولی اون‌ور دنیا رو می‌خواست. پسرک نمی‌دونست چی می‌خواد! پسرک اوایل [خیال کنم] دوست داشتنی بود برای گیسو.

[گیسو! چه شد که پسرک رقت‌انگیز شد؟]

پسرک برای گیسو یکی از خدایان بود. گیسو شکست‌اش . . .

[گیسو! چه شد که کافر شدی؟]

[گیسو! چه شد که خدا رو هم کافر کردی؟]

خدای شکسته شده دیگه نمی‌تونه کاری کنه. رقت‌انگیز شد.

[و گیسویی که رقت‌انگیزها رو دوست نداشت . . .]



+بذار فکر کنند که کم داشتی یه نمه . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۷
مجید ت

 -چته تو؟

+اعصاب ندارم

-چرا؟

+می‌دونی، موندم این چشه آخه؟ این‌همه باهاش حرف می‌زنم ولی هیچ عکس‌العملی نداره.درباره همه چیز پست زده و نوشته ولی من رو نه! انگار اصن نیستم . . .

-خب عادیه دیگه!

+چیش عادیه آخه؟ :|

-آدم کسی دوسش داشته باشه که هیچ‌وقت رفتاری از خودش نشون نمیده! فقط کسایی که دوسشون داره رو ازشون حرف می‌زنه.

+پس من چی؟

-هیچی! اصن مگه خودت هیچ‌وقت درمورد اون دخترک شاعر [آخ که چه شعرایی داشت . . .] جایی حرفی زدی؟ یا اون دخترک که حافظ رو از بَر بود؟ هیچ‌وقت حرفی ازشون نزدی و می‌خوای ازت حرف بزنه؟ :)) شاید همونا هم همین شکایت رو از تو داشته باشند!

+ . . .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۴
مجید ت
گوشی‌اش رو نگاه کرد ساعت 1 نیمه‌شب رو نشون می‌داد که یهو زنگ خورد. صفحه اسم "میم" رو نشون می‌داد.
+بله؟
صدای نازک پشت گوشی با عصبانیت گفت:
-معلوم هست کجایی؟
+واسه چی؟
-واسه چی داره؟ ساعت می‌دونی چنده؟ چرا هنوز بیرونی؟
+کجا باید باشم؟
-هی سوال رو با سوال جواب نده اه. داری کلافه‌ام می‌کنی.
+من تا پیداش نکنم دست بردار نیستم.
-پسر تو داری دور خودت می‌چرخی. این‌جوری نمی‌تونی ببینیش!
+پس حق دارم شک کنم نه؟
-نمی‌دونم شاید.
+می‌دونی لعنتی می‌دونی! من به همه چیز شک پیدا کردم پس باید به اصل کاری هم شک کنم. حالا هی فلان اندیش‌مند بگه فلان کار رو می‌کنم پس هستم . . . من به بودنم هم شک دارم چه غلطی بکنم؟
-شاید باید راه‌های دیگه رو پیدا بکنی.
دست برد توی موهاش و با کلافه‌گی گفت:
+ "میم" من حتا نمی‌دونم تو رو دارم یا نه! تو خودت می‌دونی؟
-نمی‌دونم.
+پس چی می‌گفت مستور توی "روی ماه خداوند را ببوس"؟ می‌خوام ببوسمش پس کجاست؟ بگو بیاد یه دل سیر بغلش کنم تو گوشش بگم من نمی‌تونم "میم" رو داشته باشم چجوری باید تو رو نگه‌دارم؟ اصن چجوری می‌تونم پیدات کنم؟
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مجید ت
گوشه‌ی اتاق نشستم و خیره شدم به تلویزیون‌. نمی‌دونم چند روزه ولی فکر کنم هفته رو گذرونده باشم که همون‌جا اتراق کردم. وقتی میاد داخل یه نگاه می‌اندازه و میگه:
-کجاهایی؟
+چی؟
رفت کتری رو روشن کرد. داد زد: 
-چرا اون حرفا رو زدی بهش؟
+دل‌ام پر بود.
صداش رو بالاتر برد و گفت:
-این دلیل بدرفتاری نمی‌شه!
+اونم خیلی بدرفتاری کرده بود. صدبرابر.
-آره ولی اون ادعا نداشت. تو که سرتاپا ادعا بودی چرا باید مزخرفات بگی؟
لال شدم. تو خودم بودم، بیش‌تر فرورفتم. با سینی چایی اومد پیشم نشست.
-می‌زنی؟
+کلافه‌ام. وقتی داشت می‌رفت حس می‌کردم آخرین دفعه‌ست که می‌بینمش، آخرین نگاهشه، دیگه حتا طاقت شنیدن اینو ندارم که باز با «پرتقال من» بیاد تو گوشام. شدم یه کلاف سردرگم که معلوم نیست از کجا گره خورده. کِی باید باز بشم؟ کی باید باز کنه منو؟
بلند شد، بارونیشو پوشید که بره بیرون.
-میام باز. مواظب باش.
در رو بست و هنوز تلویزیون روشن بود.
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۱۱
مجید ت

می‌گویی من دو سال است که دارم با او زنده‌گی می‌کنم!

و من در دل‌ام زمزمه می‌کنم چهار سال است که با تو زنده‌گی می‌کنم، هرشب کنار پنجره قبل از خواب صحبت می‌کنیم، هرروز، صبح‌ام را با بوسه بر گونه‌ات آغاز می‌کنم و ظهرها به‌خاطر چایی خوردن با تو به خانه برمی‌گردم.

رشته‌ی افکارم را پاره می‌کنی و با نگرانی می‌گویی چرا چیزی نمی‌گویی؟ به چی زل زدی؟

و من می‌گویم مثل همیشه به چشم‌هایت! چشمهایی که برای من نیستند . ‌. .

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۵
مجید ت

سیما سی سال از زنده‌گی اش گذشته بود و از ازدواج‌اش با حمید یک دختر داشت. دخترش _پریا_ پنج ساله بود. سیما دو برادر بیست و نه و نوزده ساله داشت که برادر اول _رضا_ ازدواج کرده بود و برادر دوم _پارسا_ دانش‌جو بود.

سیما اعتقاد داشت پارسا باید بیش‌تر به پریا توجه کند چرا که در کودکی او و رضا، کوچک‌ترین دایی آن‌ها _محمد_ همیشه رفتار خوبی با آن‌ها داشته. هروقت سیما این را به پارسا می‌گفت، می‌شنید:″ولی برای من دایی خوبی نبود″. پارسا شاید حق داشت، آخر در دوره‌ی کودکی او محمد گرفتار اعتیاد شده بود و کم‌تر می‌توانست به او توجه کند!


+نتیجه‌گیری اخلاقی با خودتون :)

++می‌خواستم یکم حال و هوای پست‌ها عوض بشه!

+++اگر دوست داشتید، نظر بدید در مورد داستان‌های نیمه‌کاره، شاید کامل شدند.

+++می‌دونم خوب نبود!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۶
مجید ت

+می‌شه فقط بیای؟

_ . . .

+باشه هیچی نگو، فقط می‌خوام چشماتو ببینم.

_ . . .

+من منتظرم، منتظر نمی‌ذاری منو، مگه نه؟

_ . . .


نشستم روی صندلی یک میز دونفره. پنج‌ دقیقه گذشت نیامدی، ده دقیقه، یک ربع، نوزده دقیقه به اندازه‌ی تمام نوزده‌ساله‌گی، تمام عمر گذشت. در را که باز کردی صدای زنگوله‌ی وصل شده به آن توجه‌ام را جلب کرد و سرم را به سوی خودش کشاند. همان‌طور زیبا، آرام آرام آمدی، بااخم. چشم‌هات جمع نقیضین بود، آرام مثل همیشه اما خشم‌گین از من. حق داشتی، بد کردم خیلی بد اما دو سال پیش من را تمام کرده بودی . . . 

من حرف زدم ولی تو هیچ . . .

حتی با «حرف بزن حرف بزن سال‌هاست . . . تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام» هم به حرف نیامدی. فقط نگاه . . . و چه خوب که من چشم‌هایت را به‌تر از تمام کولی‌های شهر می‌خوانم. عطری که برایت خریده‌ام را روی میز می‌گذارم. تعجب از چشم‌هایت پیداست! حتمن می‌خواهی بدانی چرا عطری که نماد جدایی‌ست را انتخاب کرده‌ام. قهقهه‌ام تمام کافه را برمی‌دارد . . . می‌گویم: من برای تو حتی تمام نمادها را عوض می‌کنم. خودت که می‌دانی . . .

اما حیف . . .



+″نیمی از من″ داستان‌های نیمه‌تمام یک حبس شده در سیاه‌چاله است!

+به زودی وب‌لاگی مجزا هم می‌شود

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
مجید ت