سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

اوی او

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ

آناخولیا! این‌که بخواهم برایت از یک عشق چندساله و حس‌های مبهم بگویم کار ساده‌ای است. کار ساده‌ای است که از زنده‌گی عاشقانه بنویسم و همه‌چیز را به «او» بچسبانم، برایم از سر کشیدن یک لیوان نوشابه هم راحت‌تر است. می‌توانم تمام چیزهایی را که اطراف‌ من هستند را به او بچسبانم! تختی که می‌توانست «او» روی آن خوابیده باشد، پتویی که شاید یک روز زمستانی روی شانه‌اش می‌کشیدم، حتا کتابی که شاید «او» می‌خوانْد و حتاتر کتابی که من در مورد «او» نوشته بودم! از این دست چیزها زیاد می‌توانم بگویم ولی می‌خواهم کار سخت‌تر را انجام دهم. می‌خواهم برایت از یک زنده‌گی روتین با چاشنی «او» برایت بگویم. «او»یی که ورودش با کوکی‌هایی بود که هنوز درست‌شان نکرده‌ام. ورودی که مانند همه ورودهای روتین شیرین بود ولی هنوز تمام نشده. واقعن هنوز تمام نشده؟! آناخولیا! گمان کنم که برایت دروغ نوشته باشم. شیرینی آن کوکی‌ها برای من فقط به‌اندازه یک شب بود! تنها شبی که در زنده‌گی‌ام بهار را دیدم . . . قبل و بعد از آن همیشه پاییز بوده‌ام و به‌گمان‌ام باید فعل خواهم بود را هم به‌کار ببرم.

آناخولیای عزیز تو در هیچ‌کدام از لحظاتی که سپری می‌شد تا به ساعت ۳ بعدازظهر برسم و «او» را ببینم کنارم نبودی ولی همه‌ی آن‌ها را از بَر هستی. کجا بودم؟ روتین را می‌گفتم؟[از عمد به سبک کتاب «منِ او» نوشته‌ام این‌جا را] زنده‌گی چیز جدیدی جز «تو» نبود. برای من مدرسه روتین بود، مریضی مادر روتین بود، ورزش رفتن‌هایی که تا ثانیه آخرِ قبل‌اش با «او» حرف می‌زدم هم روتین بود. مگر پاییز غیر از سرما و بی‌روح بودن چیز دیگری هم دارد؟ مگر نه این‌که پاییز پادشاه فصل‌هاست و پادشاه هرچه را که بخواهد به گند می‌کشد و مثل خودش خراب می‌کند؟ مگر من این‌گونه نبودم در کل زنده‌گی نوزده ساله‌ام؟ بودم دیگر! من حتا نتوانستم پاییز را هم از آن خودم بکنم، بهار پیشکش . . .

راستی آناخولیا تو نفهمیدی چرا «او» پاییز را بهار کرد و باز بهار را پاییز؟


+اون‌قدرها هم بدقول نیستم! :)

++باز برداشت بد نکن لطفن . . .

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۶

نظرات  (۱۰)

هعی
پاسخ:
. . .
۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۰ نفس نقره ای
خیلیم عالی :)
پاسخ:
. ‌. .
:-))
پاسخ:
. . .
از خودت بود؟
به هر حال متن خوب و زیبایی بود البته سرشار از سر خوردگی و غم شاعرانه مثل حال این روزای من!!!
همین .

بعضی وقتا وازه ها به زبان نمی آیند..................
پاسخ:
آره یک عمر با این کلمات زنده‌گی کردم . . .
من و تو یکی هستیم!
آناخولیا
یک شهر معشوقه داری
و مال هیچ کدام نمیشوی!


واقعا به وجد اومدم!
هیچ نکته ای جا نیوفتاده بود...اگر با عشق بنویسی
حتما که به زودی همکارِ امیرخانی خواهی شد.
پاسخ:
لعنتی . . .
من به صد پله پایین‌تر از امیرخانی هم نمیرسم!
۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۵ فاطیما کیان
برداشت بد چرا ؟ خیلیم قشنگ بود :)
پاسخ:
. . .
۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۶ مبهم الملوک
هیچ کلمه ی پیدا نمی کنم 
برای نوشته هایی که از طلا با ارزش ترن
 
پاسخ:
لطف دارید. اون‌قدرا هم خوب نیست . . .
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۲ مبهم الملوک
صادقه
همین یعنی..همه چیز
پاسخ:
همه چیزِ من . . .
۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۴ آقای سر به هوا ...
خیلی دوست داشتنی بود ...
پاسخ:
ممنون 
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۵ ثمین سعیدی نیا
بالاخره با خواندن یک نوشته اشک به چشم های همیشه گریانم آمد...

+ سکوت کنم؟یا بگم معرکه بود؟

لذت بردم از نوع قلم نه از غربت متن
پاسخ:
سکوت کنید . . . زندگی معرکه نیست!
لطف دارید

حرف بزن حرف بزن سال‌هاست . . . تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">