سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

جزئیاتی از برزخِ اتاق

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۷ ب.ظ

نشسته بودی و حرف می‌زدی. درست اون موقعی که سرمام داشت فروکش می‌کرد. گفتم همیشه منتظرِ کسی مثل تو بودم. بیای بشینی، حرف بزنی، منِ یخ‌زده رو نجات بدی. تو هم همین رو گفتی. گفتی و گفتی و گفتی و با هرکدوم از این "گفتی"ها من بیش‌تر از قبل شیفته‌ات می‌شدم/می‌شم! [به خودم آمدم انگار تویی در من بود . . . این کمی بیش‌تر از دل به کسی بستن بود]* گفتی اگر برم چیکار می‌کنی؟ گفتم اون‌روز زنده نیستم دیگه، می‌شم یه مرده‌ی متحرک، یه ربات . . . از همون روز مُردم، وقتی حرف از رفتن بزنی یعنی تموم! بلند شدی بری، گفتم "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ تاریک‌م دارم به این فکر می‌کنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از دل‌ش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترین‌ش منتقل کنه . . .

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۶
مجید ت

اتاق

برزخ

نظرات  (۳)

۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۴ مترسک ‌‌
مثل اون که بعد یه عمر زندگی، چون زندگی‌تو نمی‌خواد رفت...
پاسخ:
. . .
تکراری نبود؟؟؟
پاسخ:
قبلا کلیات‌ش رو گذاشته بودم الان جزئی‌ترش رو گفتم. البته آخرش رو هم از روی قبلی نوشتم
۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۰ آدم ارغوانی
این تیکه از شعره یه طرف بقیه شعر یه طرف..
"به خودم آمدم انگار تویی در من بود...این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود..."
پاسخ:
دقیقا . . .

حرف بزن حرف بزن سال‌هاست . . . تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">