جزئیاتی از برزخِ اتاق
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۷ ب.ظ
نشسته بودی و حرف میزدی. درست اون موقعی که سرمام داشت فروکش میکرد. گفتم همیشه منتظرِ کسی مثل تو بودم. بیای بشینی، حرف بزنی، منِ یخزده رو نجات بدی. تو هم همین رو گفتی. گفتی و گفتی و گفتی و با هرکدوم از این "گفتی"ها من بیشتر از قبل شیفتهات میشدم/میشم! [به خودم آمدم انگار تویی در من بود . . . این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود]* گفتی اگر برم چیکار میکنی؟ گفتم اونروز زنده نیستم دیگه، میشم یه مردهی متحرک، یه ربات . . . از همون روز مُردم، وقتی حرف از رفتن بزنی یعنی تموم! بلند شدی بری، گفتم "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ
تاریکم دارم به این فکر میکنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از
دلش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترینش منتقل کنه . . .