رفتهای، کولهپشتیات هم نیست
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۱ ق.ظ
گوشهی اتاق نشستم و خیره شدم به تلویزیون. نمیدونم چند روزه ولی فکر کنم هفته رو گذرونده باشم که همونجا اتراق کردم. وقتی میاد داخل یه نگاه میاندازه و میگه:
-کجاهایی؟
+چی؟
رفت کتری رو روشن کرد. داد زد:
-چرا اون حرفا رو زدی بهش؟
+دلام پر بود.
صداش رو بالاتر برد و گفت:
-این دلیل بدرفتاری نمیشه!
+اونم خیلی بدرفتاری کرده بود. صدبرابر.
-آره ولی اون ادعا نداشت. تو که سرتاپا ادعا بودی چرا باید مزخرفات بگی؟
لال شدم. تو خودم بودم، بیشتر فرورفتم. با سینی چایی اومد پیشم نشست.
-میزنی؟
+کلافهام. وقتی داشت میرفت حس میکردم آخرین دفعهست که میبینمش، آخرین نگاهشه، دیگه حتا طاقت شنیدن اینو ندارم که باز با «پرتقال من» بیاد تو گوشام. شدم یه کلاف سردرگم که معلوم نیست از کجا گره خورده. کِی باید باز بشم؟ کی باید باز کنه منو؟
بلند شد، بارونیشو پوشید که بره بیرون.
-میام باز. مواظب باش.
در رو بست و هنوز تلویزیون روشن بود.
۹۴/۱۱/۰۵