سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

سیما سی سال از زنده‌گی اش گذشته بود و از ازدواج‌اش با حمید یک دختر داشت. دخترش _پریا_ پنج ساله بود. سیما دو برادر بیست و نه و نوزده ساله داشت که برادر اول _رضا_ ازدواج کرده بود و برادر دوم _پارسا_ دانش‌جو بود.

سیما اعتقاد داشت پارسا باید بیش‌تر به پریا توجه کند چرا که در کودکی او و رضا، کوچک‌ترین دایی آن‌ها _محمد_ همیشه رفتار خوبی با آن‌ها داشته. هروقت سیما این را به پارسا می‌گفت، می‌شنید:″ولی برای من دایی خوبی نبود″. پارسا شاید حق داشت، آخر در دوره‌ی کودکی او محمد گرفتار اعتیاد شده بود و کم‌تر می‌توانست به او توجه کند!


+نتیجه‌گیری اخلاقی با خودتون :)

++می‌خواستم یکم حال و هوای پست‌ها عوض بشه!

+++اگر دوست داشتید، نظر بدید در مورد داستان‌های نیمه‌کاره، شاید کامل شدند.

+++می‌دونم خوب نبود!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۹
مجید ت

داستان

نظرات  (۸)

نظرم مثبته :)
نتیجه گیری هم با خودمون 
پاسخ:
:)
:| برداشت ما از آدم ها ، کاملا شخصی هست و ربطی هم هیچکس ندارد. :/
+شاید نتیجه گیری خوبی بود.
پاسخ:
بله خب
۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۳ مترسک ‌‌
این‌که میگن اعتیاد «خانمان‌سوز»ـه حقیقتاً همینه...
پاسخ:
اوهوم
خیلی خوبه
حال عوض کردن
فقط اگه بشه!

داستانک های خوبی داری!
بهتر هم میشود...
پاسخ:
اگه بشه!

اصلن خوب نیست . . .
۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۶ آقای سر به هوا ...
اعتیاد ...
یه نسل رو نابود میکنه :)
پاسخ:
واقعن!
۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۶ نفس نقره ای
من اگه هیچی نفهمیده باشم عجیبه؟ :|
پاسخ:
فکر کنم :)
هعی...
پاسخ:
. . .
۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۸ گلسا راد
خوب بود که:)
پاسخ:
فکر نمی‌کنم!

حرف بزن حرف بزن سال‌هاست . . . تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">