سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برزخ» ثبت شده است

خیلیا هستن که دوست دارن یه جاهایی برن و یا تو موقعیت‌های جالبی باشند و اون رو تجربه کنند. یکی دوست داره کشورهای مختلف رو بره، یکی مکان‌های دیدنی و . . .

من با این‌که خیلی دوست دارم ایتالیا و مخصوصا ونیز رو ببینم، ولی یه چیز دیگه‌ای رو خیلی بیش‌تر می‌خوام تجربه کنم و حسش کنم، اونم "کما"ست! شاید تعجب کنید ولی فکر می‌کنم ناب‌ترین چیز واسه تجربه کردن همین کماست. این‌که چندین و چند روز بدون استرس و اینا می‌گیری می‌خوابی به کنار :دی می‌تونی یه برزخ رو بدون این‌که بمیری تجربه کنی و این خیلی خوب و جالبه. البته واقعا ریسکش بالاست و ممکنه یهو مستقیم بری تو برزخ :)) ولی خب به تجربه‌ش می‌ارزه :)


+روانی هم خودتونید :)

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰
مجید ت

نشسته بودی و حرف می‌زدی. درست اون موقعی که سرمام داشت فروکش می‌کرد. گفتم همیشه منتظرِ کسی مثل تو بودم. بیای بشینی، حرف بزنی، منِ یخ‌زده رو نجات بدی. تو هم همین رو گفتی. گفتی و گفتی و گفتی و با هرکدوم از این "گفتی"ها من بیش‌تر از قبل شیفته‌ات می‌شدم/می‌شم! [به خودم آمدم انگار تویی در من بود . . . این کمی بیش‌تر از دل به کسی بستن بود]* گفتی اگر برم چیکار می‌کنی؟ گفتم اون‌روز زنده نیستم دیگه، می‌شم یه مرده‌ی متحرک، یه ربات . . . از همون روز مُردم، وقتی حرف از رفتن بزنی یعنی تموم! بلند شدی بری، گفتم "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ تاریک‌م دارم به این فکر می‌کنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از دل‌ش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترین‌ش منتقل کنه . . .

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۷
مجید ت

خودت وسایل سحر رو آماده کنی، سفره رو پهن کنی، بشقاب و غذا رو ببری سر سفره، وقتی می‌ری قاشق برداری به خودت بگی حتما این قاشق که دوست‌ش دارم رو بردارم، برداری و بری سر سفره. شروع کنی به غذا خوردن، بعد چند دقیقه یه دفعه چشم‌ت بخوره به قاشق‌ـی که دوست‌ش داری که گوشه‌ی سفره افتاده! یه نگاه بندازی به قاشق‌ـی که دستته و بعد از یه "پوفـــــــ" گفتن طولانی بگی لعنت به این حواس‌پرتی . . .


+وَ ندونی این حواس‌پرتی همیشه‌گی‌ه احتمالا . . .

۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۴:۰۲
مجید ت
وقتی اومد توی اتاق، هوا تاریک بود و طبق معمول چراغ خاموش بود. اومد چراغ رو روشن کرد، نشست روبه‌روی من. من‌ی که سرم پایین بود و با همه دنیا قهر بودم، درست مثل اون پسر بچه که بالا سمت چپ می‌بینید. نشست و حرف نزد، فقط نگاه‌م کرد، این‌قدر نگاه کرد که کم کم مثل آهن‌ربا جذب‌ش شدم و شروع کردم سرم رو بیارم بالا. حالا چشم توی چشم هم‌دیگه‌ایم ولی حرف نمی‌زنیم. اصلا حرفی برای گفت‌ن نبود. منِ یخ زده که توان حرف زدن نداشتم، تو رو نمی‌دونم. شروع کردی به حرف زدن و من همین‌جور شیفته‌ی وجودت می‌شدم. یخِ من‌هم یکم آب شد، حرف زدم. شاید مشکل کار همین‌جا بود، من نباید حرف می‌زدم . . . من نباید از دل‌م می‌گفتم واست. سرمای من داشت به تو منتقل می‌شد، تو گرمات رو به من دادی ولی من چی؟ داشتم سرمام رو بهت می‌دادم. خودت فهمیدی، بلند شدی که بری. فقط یه جمله بهت گفت‌م: "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ تاریک‌م دارم به این فکر می‌کنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از دل‌ش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترین‌ش بگه . . .


+شاید از این برزخ‌ها بازم بنویسم. این یه روایت کلی بود، جزئی‌ترش واسه بعد شاید . . .

++عوض شدن مخاطب وسطِ نوشته، عمدی بود.
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۲
مجید ت