سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریکی» ثبت شده است

شب واقعا واسه‌ی من پدیده جالب و شگفت‌انگیزیه. کلا تاریکی که یه نور کمی توش باشه خیلی آرامش بخش و خوبه. حالا سوال من اینه که چرا خدا شب رو واسه خواب آفریده؟ واقعا چجوری دل‌ش اومده این‌کار رو بکنه؟ شب به این قشنگی چه خبط و خطایی رو مرتکب شده که نباید کسی بهش توجه کنه و همه توی خواب باشن وقتی می‌اد؟ نمی‌شه ببخشیش؟ فقط همین یه دفعه رو . . .

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۶
مجید ت
وقتی اومد توی اتاق، هوا تاریک بود و طبق معمول چراغ خاموش بود. اومد چراغ رو روشن کرد، نشست روبه‌روی من. من‌ی که سرم پایین بود و با همه دنیا قهر بودم، درست مثل اون پسر بچه که بالا سمت چپ می‌بینید. نشست و حرف نزد، فقط نگاه‌م کرد، این‌قدر نگاه کرد که کم کم مثل آهن‌ربا جذب‌ش شدم و شروع کردم سرم رو بیارم بالا. حالا چشم توی چشم هم‌دیگه‌ایم ولی حرف نمی‌زنیم. اصلا حرفی برای گفت‌ن نبود. منِ یخ زده که توان حرف زدن نداشتم، تو رو نمی‌دونم. شروع کردی به حرف زدن و من همین‌جور شیفته‌ی وجودت می‌شدم. یخِ من‌هم یکم آب شد، حرف زدم. شاید مشکل کار همین‌جا بود، من نباید حرف می‌زدم . . . من نباید از دل‌م می‌گفتم واست. سرمای من داشت به تو منتقل می‌شد، تو گرمات رو به من دادی ولی من چی؟ داشتم سرمام رو بهت می‌دادم. خودت فهمیدی، بلند شدی که بری. فقط یه جمله بهت گفت‌م: "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ تاریک‌م دارم به این فکر می‌کنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از دل‌ش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترین‌ش بگه . . .


+شاید از این برزخ‌ها بازم بنویسم. این یه روایت کلی بود، جزئی‌ترش واسه بعد شاید . . .

++عوض شدن مخاطب وسطِ نوشته، عمدی بود.
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۲
مجید ت
مازیار: سرمای لندن همه‌ی گرمای من رو کشت، ذوق و شوق‌م رو ازم گرفت. حالا شاید این‌جا یه کارایی کردم.
[مکث]
اگه خورشید بیاد بیرون . . .

_____________

اگر دست من بود
خوابِ تو را می‌کشیدم
و از رنگ‌های شاد
بالا می‌رفتم
آن‌وقت
ترس‌م از بهار می‌ریخت
یاد نیلوفر می‌افتادم
آواز کوچکی می‌خواندم
اما
تو می‌دانی
دست من نیست


وحیده محمدی

. . . . . .


این دوتا(یکی صحبت مازیار و دومی شعر) رو از فیلم اشباح انتخاب کردم. نظری درباره فیلم ندارم، ولی جاهایی که شعر می‌خونه رو خیلی دوست داشتم.
و من چقدر شبیه قسمت های بولد شده ام . . .
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۳
مجید ت

چشماتو باز کردی

دنیام زیر و رو شد

چشماتو بستی و باز

تاریکیام شروع شد

موهات کهکشونا

چشمات ستاره‌هاتن

منظومه های شمسی

جف گوشواره‌هاتن

کی بین مهربونا

مث تو مهربونه؟

نامهربونی با تو

بدنیست، بدشگونه



این‌هارو چاووشی می‌خونه و انگار با پتک می‌زنند توی سرم! تاریکی‌هام شروع شدند و معلوم نیست تا کِی، تا چه روزی، چه ساعتی، ادامه داشته باشن، هیچی معلوم نیست. اصلا معلوم نیست تموم بشه یا نه! این‌که دنیا داره بازی‌م می‌ده واسم غیرقابل تحمل‌ه و هرروز پیش خودم میگم "دنیا غلط می‌کنه که توی خواسته‌های من دخالت میکنه" ولی به من هیچ توجهی نداره و اصلا گوش نمیده به حرفم. اصلا به حرف هم نیست، به عمل‌ه. می‌خوام باهاش بجنگم ولی مثل یه جنگاوری که وارد یه جنگل تاریک شده، هیچ چیزی از راه، تعداد و نوع دشمن نمی‌‎دونم و اصلا چیزی نمی‌بینم و باید با حواس دیگه‌ام کار خودم رو بکنم. دعا کنید واسه این جنگاور . . .

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۵
مجید ت