سیما سی سال از زندهگی اش گذشته بود و از ازدواجاش با حمید یک دختر داشت. دخترش _پریا_ پنج ساله بود. سیما دو برادر بیست و نه و نوزده ساله داشت که برادر اول _رضا_ ازدواج کرده بود و برادر دوم _پارسا_ دانشجو بود.
سیما اعتقاد داشت پارسا باید بیشتر به پریا توجه کند چرا که در کودکی او و رضا، کوچکترین دایی آنها _محمد_ همیشه رفتار خوبی با آنها داشته. هروقت سیما این را به پارسا میگفت، میشنید:″ولی برای من دایی خوبی نبود″. پارسا شاید حق داشت، آخر در دورهی کودکی او محمد گرفتار اعتیاد شده بود و کمتر میتوانست به او توجه کند!
+نتیجهگیری اخلاقی با خودتون :)
++میخواستم یکم حال و هوای پستها عوض بشه!
+++اگر دوست داشتید، نظر بدید در مورد داستانهای نیمهکاره، شاید کامل شدند.
+++میدونم خوب نبود!