سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

سیما سی سال از زنده‌گی اش گذشته بود و از ازدواج‌اش با حمید یک دختر داشت. دخترش _پریا_ پنج ساله بود. سیما دو برادر بیست و نه و نوزده ساله داشت که برادر اول _رضا_ ازدواج کرده بود و برادر دوم _پارسا_ دانش‌جو بود.

سیما اعتقاد داشت پارسا باید بیش‌تر به پریا توجه کند چرا که در کودکی او و رضا، کوچک‌ترین دایی آن‌ها _محمد_ همیشه رفتار خوبی با آن‌ها داشته. هروقت سیما این را به پارسا می‌گفت، می‌شنید:″ولی برای من دایی خوبی نبود″. پارسا شاید حق داشت، آخر در دوره‌ی کودکی او محمد گرفتار اعتیاد شده بود و کم‌تر می‌توانست به او توجه کند!


+نتیجه‌گیری اخلاقی با خودتون :)

++می‌خواستم یکم حال و هوای پست‌ها عوض بشه!

+++اگر دوست داشتید، نظر بدید در مورد داستان‌های نیمه‌کاره، شاید کامل شدند.

+++می‌دونم خوب نبود!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۶
مجید ت

+می‌شه فقط بیای؟

_ . . .

+باشه هیچی نگو، فقط می‌خوام چشماتو ببینم.

_ . . .

+من منتظرم، منتظر نمی‌ذاری منو، مگه نه؟

_ . . .


نشستم روی صندلی یک میز دونفره. پنج‌ دقیقه گذشت نیامدی، ده دقیقه، یک ربع، نوزده دقیقه به اندازه‌ی تمام نوزده‌ساله‌گی، تمام عمر گذشت. در را که باز کردی صدای زنگوله‌ی وصل شده به آن توجه‌ام را جلب کرد و سرم را به سوی خودش کشاند. همان‌طور زیبا، آرام آرام آمدی، بااخم. چشم‌هات جمع نقیضین بود، آرام مثل همیشه اما خشم‌گین از من. حق داشتی، بد کردم خیلی بد اما دو سال پیش من را تمام کرده بودی . . . 

من حرف زدم ولی تو هیچ . . .

حتی با «حرف بزن حرف بزن سال‌هاست . . . تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام» هم به حرف نیامدی. فقط نگاه . . . و چه خوب که من چشم‌هایت را به‌تر از تمام کولی‌های شهر می‌خوانم. عطری که برایت خریده‌ام را روی میز می‌گذارم. تعجب از چشم‌هایت پیداست! حتمن می‌خواهی بدانی چرا عطری که نماد جدایی‌ست را انتخاب کرده‌ام. قهقهه‌ام تمام کافه را برمی‌دارد . . . می‌گویم: من برای تو حتی تمام نمادها را عوض می‌کنم. خودت که می‌دانی . . .

اما حیف . . .



+″نیمی از من″ داستان‌های نیمه‌تمام یک حبس شده در سیاه‌چاله است!

+به زودی وب‌لاگی مجزا هم می‌شود

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
مجید ت

زن‌م دی‌شب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونه‌مون شده.

دو سال پیش یه دزد وارد خونه‌مون شد و زنم رو کشت . . .


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
مجید ت

زن‌م که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا این‌قدر سنگین نفس می‌کشم؟

ولی من سنگین نفس نمی‌کشیدم . . .

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
مجید ت

دی‌روز رفتم کلاس داستان‌‎نویسی. جاتون خالی عجب کلاس توپی بود و عجب استاد باحالی داشت. استادش از این آدمای تپلِ شوخ بود که من خیلی دوست‌شون دارم و کلا حال می‌کنم باهاشون :دی

فعلا نکته‌های ابتدایی و تعریف‌ها رو گفت و از جلسه بعدی شروع به تدریس اون اصول و مبانی می‌کنه. کلا خیلی خوبه :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
مجید ت