سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاییز» ثبت شده است

آرام شده‌ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ‌هایش را
باد برده باشد !



رضا کاظمی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۷
مجید ت

آناخولیا! این‌که بخواهم برایت از یک عشق چندساله و حس‌های مبهم بگویم کار ساده‌ای است. کار ساده‌ای است که از زنده‌گی عاشقانه بنویسم و همه‌چیز را به «او» بچسبانم، برایم از سر کشیدن یک لیوان نوشابه هم راحت‌تر است. می‌توانم تمام چیزهایی را که اطراف‌ من هستند را به او بچسبانم! تختی که می‌توانست «او» روی آن خوابیده باشد، پتویی که شاید یک روز زمستانی روی شانه‌اش می‌کشیدم، حتا کتابی که شاید «او» می‌خوانْد و حتاتر کتابی که من در مورد «او» نوشته بودم! از این دست چیزها زیاد می‌توانم بگویم ولی می‌خواهم کار سخت‌تر را انجام دهم. می‌خواهم برایت از یک زنده‌گی روتین با چاشنی «او» برایت بگویم. «او»یی که ورودش با کوکی‌هایی بود که هنوز درست‌شان نکرده‌ام. ورودی که مانند همه ورودهای روتین شیرین بود ولی هنوز تمام نشده. واقعن هنوز تمام نشده؟! آناخولیا! گمان کنم که برایت دروغ نوشته باشم. شیرینی آن کوکی‌ها برای من فقط به‌اندازه یک شب بود! تنها شبی که در زنده‌گی‌ام بهار را دیدم . . . قبل و بعد از آن همیشه پاییز بوده‌ام و به‌گمان‌ام باید فعل خواهم بود را هم به‌کار ببرم.

آناخولیای عزیز تو در هیچ‌کدام از لحظاتی که سپری می‌شد تا به ساعت ۳ بعدازظهر برسم و «او» را ببینم کنارم نبودی ولی همه‌ی آن‌ها را از بَر هستی. کجا بودم؟ روتین را می‌گفتم؟[از عمد به سبک کتاب «منِ او» نوشته‌ام این‌جا را] زنده‌گی چیز جدیدی جز «تو» نبود. برای من مدرسه روتین بود، مریضی مادر روتین بود، ورزش رفتن‌هایی که تا ثانیه آخرِ قبل‌اش با «او» حرف می‌زدم هم روتین بود. مگر پاییز غیر از سرما و بی‌روح بودن چیز دیگری هم دارد؟ مگر نه این‌که پاییز پادشاه فصل‌هاست و پادشاه هرچه را که بخواهد به گند می‌کشد و مثل خودش خراب می‌کند؟ مگر من این‌گونه نبودم در کل زنده‌گی نوزده ساله‌ام؟ بودم دیگر! من حتا نتوانستم پاییز را هم از آن خودم بکنم، بهار پیشکش . . .

راستی آناخولیا تو نفهمیدی چرا «او» پاییز را بهار کرد و باز بهار را پاییز؟


+اون‌قدرها هم بدقول نیستم! :)

++باز برداشت بد نکن لطفن . . .

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۲
مجید ت

تو زیباتری

یا

این پاییزِ رسیده؟



عباس حسین‌نژاد


+سوال مسخره‌ایه نه؟

++خیلی خیلی ببخشید که بهتون سر نمی‌زنم، واقعن شرمنده‌ام! نه نت درست و حسابی دارم و نه سیستم خوب واسه وب گردی. لینک تلگرام رو می‌ذارم قسمت «من»، اگر کار خاصی داشتید درارتباط باشیم.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۰
مجید ت
سَرد و بی طاقَت و یِک ریز، دِلَ‌ام می‌لَرزَد
دُو قَدَم مانده به پاییز، دِلَ‌ام می‌لَرزَد...


الهام عمومی


+یک دانش‌جوعِ خسته از کارهای ثبت‌نام :/
۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۲
مجید ت

حضرت فاصله بی حوصله ام سخت نگیر
چند سالی ست سراسر گله ام سخت نگیر


غرق پاییز ترین فصل غم و اندوهم
داغدار سفر چلچله ام سخت نگیر

شانه شانه پرم از هق هق تنهایی و اشک
سالها در گسل زلزله ام سخت نگیر

حضرت فاصله راحت بنویسم، ول کن !
من خودم سخت ترین مرحله ام سخت نگیر

شهر سهراب فقط درد مرا می فهمد
لعنتی ! قایق بی اسکله ام سخت نگیر

با تو و عشق و غم ثانیه ها درگیرم
حضرت فاصله بی حوصله ام سخت نگیر


علی صفری

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۴
مجید ت
دل‌تنگ پاییزم. تابستون دیگه خیلی جذابیتی نداره واسم، البته قبلا هم غیر از تعطیلی چیز خاصی نداشت. حسی که نسبت به دو فصلِ سردِ سال دارم خیلی خیلی به‌تر از اون دو فصلِ گرمِ غیرقابل تحمل‌ه. نه این‌که چون پاییزی‌ام نه اصلا و ابدا. ولی نمی‌شه واقعا از اون عصرای سردِ پاییزی که ابرای سیاه کل آسمون رو گرفتن و داره بارون میاد و هم‌راهش یه باد تندی هم می‌وزه! اونجا که از سرما دندونات هی به‌هم می‌خورن و وسط حرف زدن، از سرما ریپ می‌زنی رو کدوم یکی از اون دوتا گرمِ لعنتی دارن؟ اون لحظه‌ای که شب برف شروع می‌شه و از پنجره اتاق به زیر تیر چراغ برق نگاه می‌کنی تا شدت‌ش و احتمال جمع شدنش تا فردا رو اندازه گیری می‌کنی رو کدوم یکی از اون دوتا دارن؟ اون لحظه‌ای صبح بلند می‌شی می‌بینی کلی برف جمع شده و هنوز هم مثِ چی داره برف میاد رو کدوم گرمِ لعنتی داره؟ صدای خرچ و خرچ برگای ریخته روی زمین رو اون دوتا(و حتی سه تا) نمی‌تونن داشته باشن! دل‌تنگ اون وقتی‌ام که دستا توی جیبن، یقه کاپشن اومده بالا، سر توی یقه‌ست و توی برگا راه می‌رم . . .

+دل‌تنگِ نوزده سالگیِ لعنتی . . .
۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴
مجید ت

بهار فصل غم‌انگیزیه، فقط می‌خواد به روی خودش نیاره و به خاطر همین کلی شکوفه و سبزه و چیزای رنگارنگ به مردم می‌ده. شاید بپرسید چرا غم‌انگیزه؟ این رو از بارون‌های یهویی‌ش می‌شه فهمید. می‌شه فهمید چقدر دل‌گیره از همه چیز ولی به روی خودش نمی‌اره. دل‌تنگیاشو فقط می‌باره . . .

برعکسِ اون پاییزه. پاییز غم داره ولی نمی‌تونه تحمل کنه. اصلا دل‌گیری و دل‌تنگی از کلِّ پاییز می‌باره! نمی‌تونه تحمل کنه، با همه قهره، می‌زنه برگ‌هارو از روی درختا می‌ریزه روی زمین، با همه چیز سَرِ جنگ داره. وقتایی هم که از همیشه بیش‌تر غم داره می‌‌باره. و صدالبته که غمِ پاییز بیش‌تر از بهاره . . .


+وَ من مردِ پاییزی . . .

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۱
مجید ت