سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرک» ثبت شده است

پسرک در خیابان راه می‌رفت. دستان‌اش درون جیب و سرش پایین بود ولی گه‌گاهی اطراف را با کنج‌کاوی سرک می‌کشید گاهی به نقطه‌ای خیره می‌شد. هنوز بچه‌گی کردن از یادش نرفته بود ولی. پیاده رو شلوغ بود و پسرک تن‌های تنها. عابران دیگر که اکثرا حواس‌شان به او نبود تنه‌ای می‌زدند و گاه برمی‌گشتند و او را چپ چپ نگاه می‌کردند و می‌رفتند اما او هم‌چنان سرش پایین بود و حواس‌اش به چیزی نبود. درمیان جمعیت کم کم کشیده شد کنار پیاده رو و سمت مغازه‌ها. نگاه نمی‌کرد هیچ‌کدام‌شان را. با صدای بچه‌ای آن‌طرف‌تر که می‌گفت:"مامان اسباب‌بازی‌ها رو ببین" ناخودآگاه سرش به‌سمت مغازه چرخید. نباید می‌چرخید ولی چرخید . . .. پسرک همان‌جا خشک‌اش زد، دستان‌اش را به شیشه زد و در یکی از اسباب‌بازی‌ها غرق شد. چند دقیقه بعد با تنه مردی که با تلفن حرف می‌زد و می‌گفت:"من نمی‌دونم باید پول رو جور کنی تا فردا وگرنه . . ." به‌خودش آمد. همان‌طور که به شیشه زل زده بود دستان‌اش را درون جیب‌اش برد. پوچی مطلق را حس کرد... سرش را پایین انداخت و راه‌اش را ادامه داد.
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۶
مجید ت