سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کنکور» ثبت شده است

تقدیر این‌چنین است . . .

مازندران :)


+اوففف بارون :)

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۲
مجید ت

آخ آخ آخ نتایج اومد و الان همه دپرسن فکر کنم البته امیدوارم همه‌تون خوب شده باشید :)

اول از همه این جمله‌ی کلیشه‌ایِ مهم رو یادتون نره که دنیا به آخر نرسیده! دوم این‌که ایشالا با همین رتبه‌ها رشته‌ی خوب می‌ارید.

دو روزه حسِ نوشتن ندارم! فقط بگم که نتیجه کنکورم بد نشد. ینی واسه خودم عالیه، با اون وضعی که من درس خوندم، خودم بالای 20هزار انتظار داشتم ولی خداروشکر رتبه بدی نیاوردم. امیدوارم همه خوب شده باشید.

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۷
مجید ت

به به بعد از مدت‌ها می‌خوام خودِ روزِ کنکور رو بگم :دی


روزِ کنکور من ساعت شیش و نیم رفتم واسه حوزه امتحانی :دی بهمون گفته بودند که باید همین ساعت بیاید و وگرنه راهتون نمی‌دیم و این چرت و پرتا که تا ساعت 8 آدم راه می‌دادند توی حوزه :|

ما تو شهرمون فقط یه دونه کلاس ادبیات و علوم‌انسانی داشتیم و من فکر می‌کردم فقط خودمونیم و فوقش ده پونزده نفر دیگه بیان واسه کنکور دادن ولی سرجلسه حدودا هفتاد هشتاد نفر دیگه هم بودند که دهن من باز موند! همشون هم 35سال به بالا بودند.

وقتی رسیدم، از بچه‌های خودمون فکر کنم یه نفر بود اونجا. حرف زدیم و کم کم بچه‌ها اومدند و تا زمان ورود کلی خندیدم و مسخره‌بازی درآوردیم. همه‌ی بچه‌ها فقط یه مداد و فوقش یه آب معدنی آورده بودند، ولی من کلی چیز واسه خوردن برده بودم. آب، شربت آلبالو، کاکائو، بیسکوییت و . . . :دی همه می‌گفتن اینا چیه آوردی و حتی مسئول حوزه هم گیر داد ولی خب من چیز نخورم مغزم کار نمی‌کنه :))

رفتیم سرجلسه و خیلی ریلکس شروع کردم به جواب دادن. تو سوالای عمومی همیشه اول زبان رو جواب می‌دم و بعد می‌رم سراغ دینی. زبان یکم ازم وقت گرفت و آخرای وقت بود که دین و زندگی رو داشتم می‌زدم. دیگه با عجله همین‌جوری عنوان سوالا رو می‌خوندم ببینم اگر می‌تونم بزنم. دیگه داشتن جمع می‌کردند که رسیدم به سوال آخر و سوالش خیلی راحت بود و زدم و کلی حال کردم :دی

ادامه دادم تا ساعت ده یه لحظه سرم رو آوردم بالا دیدم که بعله دور و برم خالیه :)) بیش‌ترِ اون هفتاد هشتاد نفر که سن بالا بودند، بلند شدن و رفتند.

دیگه آخرای کار بودم که داشتم فکر می‌کردم که اگر بطری آب خالی بشه رو میز چی می‌شه که چند دقیقه بعدش بطری آب خالی شد رو دفترچه سوال یکی از دوستام و کلی سر آزمون خندیدیم. شانس‌ش آورد که فقط ریخت روی سوالاش و روی پاسخ‌نامه نریخت.

بعد از آزمون هم بعدِ کلی فحش دادن :دی رفتیم مدرسه‌مون و کلی خندیدیم و چرت و پرت گفتیم :)



+محمد، دوستِ عزیزم رو ببینید :)

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹
مجید ت

خب خب خب می‌خوام بعد از سی روز خاطره‌ی کنکورم رو بگم واسه‌تون :)

1.یک‌ماه پیش بود که توی فردا روزی ما رفتی‌م واسه کنکور. از قبل از کنکور شروع می‌کنم. من واسه کنکور هم بی‌خیال بودم و هم استرس داشتم! یعنی خودم اصلا کاری نداشت‌‎م به کنکور ولی نظر دل‌م فرق می‌کرد. هی شور می‌زد، هی شور می‌زد، حالا من هرچی می‌گم عزیزم هیچی نیست، یه آزمون‌ه مثل همه‌ی آزمون‌های دیگه ولی خب نظرش تغییر نمی‌کرد.

2. دوبار خواب کنکور دیدم. یکی حدود یه‌ هفته قبل‌ش که چیز خاصی نبود، فقط جلسه کنکور بود. دومی خیلی باحال بود!خواب دیدم کنکور رو دادم و موقع جواب‌ها(که دو هفته‌ی دیگه‌ست :|) وقتی خودم رفت‌م توی سایت واسه دیدنِ رتبه، رتبه‌م 3 هزار بود که واسه‌ی من خوب‌ه و رشته‌ی مورد علاقه‌م رو می‌ارم با این رتبه توی یه دانشگاه خوب. بعد رفتم به خونواده نشون‌ش بدم که یهو رتبه‌ی سه هزارم شده بود چهل هزار :| یعنی تو خواب داشت‌م منفجر می‌شدم!

3.روز قبل از کنکور(یعنی دقیقا یک‌ماه پیش) از استرسی که دلِ نامردم وارد می‌کرد سردرد عجیبی گرفته بودم و هم‌ش فکر می‌کردم اگر این سردرد توی جلسه‌ی کنکور باشه من چه غلطی باید بکنم! کم کم کم‌تر شد تا ظهر. ظهر علی زنگ زد بیا بری‌م بگردیم و روز قبل از کنکور هوا بخوره به سرت و استرس‌ت کم‌تر بشه. من‌م گفتم باشه و رفتی‌م یه چیز خوردی‌م و بعدش توی سی‌نما فیلم من دیه‌گو مارادونا هست‌م رو دیدی‌م که بدک نبود. کل فیلم زجر می‌داد آدم رو از بس جیغ می‌زدن ولی آخرش جالب بود و شوکه‌ام کرد از بس هم مسخره بود و هم جالب.


آخ آخ آخ رسیدی‌م به روز کنکور ولی الان نمی‌‌تونم بگم :دی باید برم بی‌رون. فکر کن‌م فعلا قسمت نیست بگ‌م جلسه‌ی کنکورم رو :))

ولی قول می‌دم تا پس‌فردا بنویس‌م جلسه کنکور رو :)

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۶
مجید ت

فردا به چهارمین هفته‌ بعد از کنکور می‌رسیم و مثل جنایت‌کارهایی که منتظراند ببینند حکم اعدام‌شون عفو می‌خوره یا نه پُرم از استرس! استرسِ این‌که اگر قبول نشدم، دیگه کلا حس و حال خوندن اون درس‌های لعنتیِ دبیرستان رو ندارم و نمی‌دونم چجوری باید دوباره چیزهایی که ازشون متنفرم(غیر از یکی دو درس) رو بخونم. اصلا نمی‌دونم می‌تونم تحمل کنم یا نه. مطمئن‌م اگر بخوام بخونم‌شون مغزم منفجر می‌شه. بگذریم. اصلا نمی‌خواستم این چیزا رو بگم، می‌خواستم خاطرات سرِ جلسه‌ی کنکورم رو بگم که نمی‌دونم چجوری به این‌جا رسیدم. یک ماهه که می‌خوام خاطره‌ام رو بنویسم ولی به خاطر همون تنبلی که قبلا اشاره شد، هی به عقب می‌اندازمش. حالا هم موکول‌ش می‌کنم به نوشته های بعدی که زیاد هم حرف نزده باشم، سوژه هم داشته باشم واسه نوشتن.

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۷
مجید ت