سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

آمدم اما نمی‌دانم چه باید بگویم. اینجا خاطراتی دفن شده‌اند که دیگر سر بلند نمی‌کنند. این‌جا شبیه آن دوست قدیمی شده است که علایق و سلیقه‌مان عوض شده و هرچه تلاش کنیم برای کنار هم‌دیگر ماندن، نمی‌شود که نمی‌شود. روزهای زیادی بود که سر نزده بودم، حالا هم آمدم چیزکی بنویسم برای این که عریضه خالی نماند. دل‌تنگتان هستم، این را باید بدانید.

 

+اگر هم از دل‌نیا(وب‌لاگ علی‌آباد) خبری دارید به من بگویید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۱۱
مجید ت


لیست وب‌لاگ هایی که دنبال می‌کردم رو دارم نگاه می‌کنم، پنج تای آخر اینه تاریخ آخرین نوشته‌اشون:

۲۴ آبان، ۱۳:۱۷


۱۵ آذر، ۱۱:۴۶


۱۶ آذر، ۱۸:۳۳


۲۲ ساعت قبل


۱ ساعت قبل



+تمرین مرگ می‌کنیم!

++وب‌لاگ خوب سراغ دارید بگید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۹:۰۵
مجید ت

میخواهم بگویم بیا تپ30 بگیریم از اینجا برویم دم چارباغ پیاده بشویم. نگاه کنم دل تنگی سینما نرفتن چند ماهه ام بیشتر شود اما بگویم نمیخواهم در سینما کنارم بنشینی. باید اینجا کنارم بایستی، راه بریم. برویم از وسط پیاده راه، و نیمکت ها را کنار بزنیم. برویم و برسیم به هتل عباسی. خودش را کار نداریم، حتی مسافرهایش را، حتی تر نخل هایش را. به ما چه رطی دارند این چیزهای بی ربط؟ ربط ما روبرویش است. آن حجم خالی دوست داشتنی. پله ها را نشماریم که چقدر بالا میرویم. که چقدر حالا از اسپادان بالا رفته ایم و روی سر مشتریانش که احتمالا قهوه و شیک و موهیتو میخورند ایستاده ایم. جلف نباشیم اما برویم درون آینه سرپایی عکس بیندازیم. بالاخره باید برای زمان دل تنگی چیزی داشته باشم که غرق شوم . . . برگردیم کنج سکو بایستیم. خواستی بنشینی هم مینشینیم. مهم نیست این ها. مهم این جا تویی. دروغ نگویم، له شدن هم مهم است اما تو معنا میدهی. مگر کم له شدیم؟ اما معنی نداشته اند. معنا را تو هستی که میپاشی. وگرنه کم که این جاها نیامده ام با خودم! معنا را تو میدهی حتی اگر الان بلند شوم و خودم را کف سنگ فرش له کنم!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۴
مجید ت

حالا که کلمات شروع کرده اند به چرخیدن برای از یاد بردن این وضعیت، بیا از روی پل هوایی کنار درب شرقی برویم آن طرف که همیشه شلوغ بود. برویم پایین تا آن کوچه روبروی دکه روزنامه فروشی. حالا که آمدی اینجا بایست و شاهد له شدن باش. آرام آرام فرو رفتنم را نگاه کن. مثل همین حالا که فرو رفته ام داخل خودم. و این را یادت باشد که پتو فقط پوسته ایست برای پوشاندن حجم مچالگی! وگرنه گرم شدن حاشیه است. بغل برای گرم شدن است نه پتو. . . اصلا کدام آدم عاقلی است که در این گرما بخزد زیر پتو؟


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۲
مجید ت

امروز دقیقا دو سال از ساخت چاله سیاهمان میگذرد!

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۸
مجید ت
اومدم که برنگردم. دست من هم بود و هم نبود. ولی الان دست من نیست. الان دوست دارم زمان صفر بشه. دیگه جلو نره. به اون روزی نرسه که با غم دارم نقل مکان می‌کنم. من این‌جا رو دوست دارم، بعد یک عمر دارم به آرامش نزدیک می‌شم و هنوز نرسیده به اون، از ترس از دست دادنش به خودم می‌لرزم. چرا؟ چون هیچ‌وقت این‌قدر نزدیک به آرامش نبودم و شاید به این نزدیکی هم نرسم در آینده، در نقل مکان . . . من تمام چیزهای این لحظه رو غیر از فراق دوست دارم. نه که تغییر مکان رو دوست نداشته باشم، اصلا. این انگ‌های محافظه کاری و طرفدارِ وضع موجود بودن به من نمی‌چسبه ولی من نمی‌خوام از دست بدم چیزی رو که این‌قدر بهش نزدیک شدم. چیزی رو که هیچ‌وقت دیگه‌ای بهش نه می‌رسم و نه نزدیک می‌شم! این‌جا که که هستم رو برای اولین‌باره که دوست‌اش دارم و حتی حاظر نیستم تکان بخورم!!! قانون اما زمزمه‌هایی داره می‌کنه که من رو از جای دوست‌داشتنی‌ام، از افراد دوست‌داشتنی، از گروه، از تو، از خودم، از همه چیز دور کنه . . . و اگر این‌گونه بشه کل توان من از دست می‌ره. نه توانی برای مبارزه با قانون، نه توانی برای رسیدن به آرامشی که نزدیک‌تر از همیشه‌ام بهش، نه حتی توان زنده موندن! یک تن نیمه جان می‌مونه که فقط راه می‌ره . . . ترس زمینِ وجودمان را فرا گرفته، بیا و خوب تا کن با این مرد تازه جان گرفته . . .
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۰
مجید ت

آدمی نیستم که هی بشینم از زندگی و دنیا گله کنم. همیشه نظرم اینه که سکوت بهترین کار برای مقابله با سختی‌هاست. اون خواننده هم اشتباه می‌گفت که آخرین سنگر سکوته. اول و آخر نداریم، تنها سنگر ممکن همین سکوته!


گریه‌هام به‌طور معمول با صدا و زارزدنی هستند ولی این‌بار تصمیم گرفتم نذارم صدایی بیرون بره. از قبل تصمیم داشتم هیچ زمانی نذارم ولی روز اول و وقتی خبر رسید، نتونستم . . . بعدش اما چرا. شد. اون‌جایی که یک به یک توی خونه هرکسی بی‌قراری می‌کرد رو آغوش می‌کشیدم و سعی می‌کردم آروم کنم، دندون فشار می‌دادم، لب گاز می‌گرفتم که مبادا . . . دی‌روز هم که #چهلمین روز بود، نذاشتم کسی صدایی بشنوه، نباید بشنوند، هیچکس!


از قبل برای این اتفاق آماده بودم و تا یک حدی کنار اومده بودم ولی خب جلوی غم رو که نمی‌شد گرفت. با خودم کنار اومده بودم ولی کم کم، کنار اومدن جای خودش رو به دل‌تنگی داد! خونه هیچ نوری نداره، هیچ جاذبه‌ای به خودش نمی‌گیره دیگه. هرجایی رو ببینی اثری ازش وجود داره، هرکسـی رو می‌بینم یادِ اتفاقاتی می‌افتم که با حضورش اتفاق می‌افتاد و حالا دیگر نمی‌شود آن‌ها را تکرار کرد . . . سخت، نبودن‌ات است . . .



+چهل عدد خوبی نیست . . .

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
مجید ت

همیشه جای تو اینجاست، بعد، جای تو نیست

تو نیستی و سرم روی شانه‌های تو نیست


حامد عباسیان



+بیماری امان‌اش رو بریده بود . . .

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
مجید ت

آرام شده‌ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ‌هایش را
باد برده باشد !



رضا کاظمی

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۷
مجید ت
آخر سکانس دوم بودم که یهو مرورگرم بسته شد :|
کارد بزنن خونم درنمیاد :/
چرا آخه؟ :(
یه بار هم که خواستم فعال باشم توی وب‌لاگ، مرورگر نذاشت :/
شب اگر فرصت شد می‌نویسم
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۸
مجید ت