بِایست لطفا
چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ
اومدم که برنگردم. دست من هم بود و هم نبود. ولی الان دست من نیست. الان دوست دارم زمان صفر بشه. دیگه جلو نره. به اون روزی نرسه که با غم دارم نقل مکان میکنم. من اینجا رو دوست دارم، بعد یک عمر دارم به آرامش نزدیک میشم و هنوز نرسیده به اون، از ترس از دست دادنش به خودم میلرزم. چرا؟ چون هیچوقت اینقدر نزدیک به آرامش نبودم و شاید به این نزدیکی هم نرسم در آینده، در نقل مکان . . . من تمام چیزهای این لحظه رو غیر از فراق دوست دارم. نه که تغییر مکان رو دوست نداشته باشم، اصلا. این انگهای محافظه کاری و طرفدارِ وضع موجود بودن به من نمیچسبه ولی من نمیخوام از دست بدم چیزی رو که اینقدر بهش نزدیک شدم. چیزی رو که هیچوقت دیگهای بهش نه میرسم و نه نزدیک میشم! اینجا که که هستم رو برای اولینباره که دوستاش دارم و حتی حاظر نیستم تکان بخورم!!! قانون اما زمزمههایی داره میکنه که من رو از جای دوستداشتنیام، از افراد دوستداشتنی، از گروه، از تو، از خودم، از همه چیز دور کنه . . . و اگر اینگونه بشه کل توان من از دست میره. نه توانی برای مبارزه با قانون، نه توانی برای رسیدن به آرامشی که نزدیکتر از همیشهام بهش، نه حتی توان زنده موندن! یک تن نیمه جان میمونه که فقط راه میره . . . ترس زمینِ وجودمان را فرا گرفته، بیا و خوب تا کن با این مرد تازه جان گرفته . . .
۹۵/۰۸/۲۶