بخونیدش، همین!
بغض وقتی می رسد ، شاعر نباشی بهتر است
بغض وقتی گریه شد ،خودکار می خواهد فقط
چشم های خیسم امشب آبروداری کنید
مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط
علی صفری
لوکیشن:
بیست متر مانده به خانهمان، سر یک کوچه که میخوره به خیابانمون
بازیگران:
مجید ت و گربهی محلهشان!
داستان:
داستان از این قراره که بندهی سرا پا تقصیر هندزفری به گوش داشتم از بیرون برمیگشتم خونه. همینجوری که چاووشی داشت میخوند "زیر بیدِ بیمجنون میخوابم" و این حرفا، سرخوشانه رسیدم به اون کوچهای که میخوره به خیابونمون و خب بین اینورِ پیاده رو با اونورِش یه قسمت بریدگی هست واسه اینکه کوچه برسه به خیابون ما. جناب گربه سرِ اون طرفِ پیاده رو با حالتی شاهانه و رو به افق ایستاده بود. مثل شیرشاه که سرِ اون تخته سنگ با غرور به افق نگاه میکرد! عینهو همون. دوتا پای عقب خوابیده بودن و روی پاهای جلو ایستاده بود و حالت خاصی به دُمش داده بود! بگذریم. ما هم گفتیم خب این گربه خودیه و نزدیکش که شدیم دمش رو میذاره روی کولش و دِ برو که رفتیم . . . ولی خب نشد آنچه باید میشد. اشتباه محاسباتی کردیم. یه فاکتوری رو به حساب نیاوردیم. گفتم که سرخوشانه راه افتادم برم نزدیکش ولی ولی ولی . . . قدم به قدم که نزدیکش میشدم انگار غرورش بیشتر میشد و مثل یه شمشیر زنی که جلوش زنش رو کشتن، ولی میدونه طرف مقابل قویتره هی و به خودش امید میده که تو میتونی، مصممتر میشد. سه چار قدم مونده بود، از این صلابتش انگشت به دهن مونده بودم، با یه حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که نباید اینجوری باشه، الان این باید روی پشت بوم همسایه باشه از ترس ولی خب من هم غرورم اجازه نمیداد عقب بکشم، شده بودم مث این دوئل کارایی که با ماشین دوئل میکنن به این صورت که با ماشین میان طرف همدیگه و هی وسایل کلیدی ماشین مث دنده و فرمون و این چیزا رو پرت میکنن بیرون که بگن آره ما از هیچی ترس نداریم! حاشیه نریم.سه چار قدم شد دو قدم ولی از صلابت گربه کم نشد که هیچ، شد آنچه نباید میشد! چشم تو چشم بودیم که یکهو مثل یه ماشین نور بالا زد با چشاش :/ اونم نور بالا با لامپ زِنون. هنوز که هنوزه خداوکیلی از بازسازی اون لحظه تنم میلرزه. یکهو نور بالا رو که زد تو دلم آشوب بهپا شد. فرمون رو کج کردم سمت راست و دیگه نفهمیدم چجوری رسیدم توی خونه . . .
یه روز بالاخره میزنه به سرم و کل چیزایی که توشون شعر نوشتم رو میسوزونم و پاک میکنم! چه اون برگههای روی میز رو، چه فایلِ روی گوشی رو، چه دفتر رو، چه وبلاگِ توی بلاگفا رو، چه اون سایت شعر سپید، چه . . . همه چیز رو از بین میبرم!
+امروز اگر بیرون نبودم همین اتفاق میافتاد . . .
میروی وُ فقط
یک شهر،
بدونِ خاطرهی با تو بودن
میماند!
مجید توانگر
+دستِ سرد وُ بغضِ مرد وُ نیمکتِ خالی . . .
شیخ دهکده
امروز عقد تو را میخوانَد
فردا نماز مرا
"کنعان محمدی"
پریروز جناب ملکوتیخواه یا صدرالمتوهمین خودمون(اینجا) یه متنی نوشته بود در مورد اینکه آدما تاریخ انقضا دارن و اینکه از یه جایی به بعد خوش نمیگذره.(اینجا) من با حرفشون کاملا موافقم و میخوام یه نکتهای رو اضافه کنم که کل حرف من همینه.
آدم از یه جایی دیگه حتی نمیتونه عشقش رو نگهداره! به جایی میرسه که از حرفهای عاشقانه حالش بهم میخوره در عین حالی که عاشقه! چرا؟ چون یه جایی یه چیزی دیده یا جایی به این نتیجه رسیده که این چیزا همهش الکیه، سوسول بازیه! میرسی به یه جایی که توی حالتِ استیصالی، انگاری یه بختک افتاده روی احساست، شدی آمریکا که هیچ غلطی نمیتونی بکنی. میشی مث همین متن، به هرچیزی چنگ میزنی که کارت رو انجام بدی، منظورت رو برسونی، احساست رو نجات بدی ولی اینها همه مثل علفهاییاند که آدمِ درحال غرق شدن بهشون متوصل میشه ولی نمیتونه خودش رو نجات بده. از یه جایی به بعد هیچی درست نیست، فقط باید نفس بکشی!
زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونهمون شده.
دو سال پیش یه دزد وارد خونهمون شد و زنم رو کشت . . .
زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟
ولی من سنگین نفس نمیکشیدم . . .
+یه سری داستان خیلی کوتاهِ ترسناک رسیده به دستم(شاید دیده باشیدشون جاهای دیگه) که از امشب سعی میکنم هرشب ساعت 00:00 بذارمشون :)
قدر یک عصرانه با من کنج این آتش بشین
مرد تنها میتواند خوب چایی دم کند
امیر سهرابی
+مـرد تـنهـا درمـیـانِ جـمـع میمـانـد ولی
گوشهای گز میکند تا قلبِ خود را " بَم" کند
من اگر یه روزی به مرگِ غیرطبیعی(بدون بیماری) بمیرم مطئن باشید توی برگهی فوت، دلیل مرگ رو میزنن "اُوِدوز به دلیل خوردن زیاد تخمه آفتابگردان"! بله درست دیدید تخمه :دی از بس که خوردنیه این بشر :)) واقعا تخمه یکی از آفریدهها و نعمتهای توپِ خداست. حتی میتونست لقب اشرف مخلوقات رو هم بگیره ولی خب ناداوری شد در حقش و این لقب رو به ما انسانها دادن! حتی چندین روایت داریم که اون جمله خدا که میگه "تبارک الله احسن الخالقین"، خطاب به تخمه گفته ولی انسانها حسودی کردن و گفتند به ما گفته :دی
من بعضی وقتها سعی میکنم یه کلمههای خاصی رو توی شعر به کار ببرم(البته من شاعر نیستمها. صرفا یه چرتی میگم فقط!). یکیش چشمه که سعی کردم همیشه به کار ببرمش، یا مثلا یه روز به سرم زد کلمه فاحشه رو بیارم توی متن و حالا کلمات دیگه هم بوده. دیروز یهو به سرم زد "علی ایُحال" رو بیارم توی یه بیت :دی (نخندید خب اینم یه کلمهست دیگه :دی). یه بیت نوشتم که خودم خیلی دوستش دارم :)
عـلـی ایحـال ایـن که شعری بگویم بس است
همین کز دو چشمت دو بیتی بگویم بس است
:)
خیلیا هستن که دوست دارن یه جاهایی برن و یا تو موقعیتهای جالبی باشند و اون رو تجربه کنند. یکی دوست داره کشورهای مختلف رو بره، یکی مکانهای دیدنی و . . .
من با اینکه خیلی دوست دارم ایتالیا و مخصوصا ونیز رو ببینم، ولی یه چیز دیگهای رو خیلی بیشتر میخوام تجربه کنم و حسش کنم، اونم "کما"ست! شاید تعجب کنید ولی فکر میکنم نابترین چیز واسه تجربه کردن همین کماست. اینکه چندین و چند روز بدون استرس و اینا میگیری میخوابی به کنار :دی میتونی یه برزخ رو بدون اینکه بمیری تجربه کنی و این خیلی خوب و جالبه. البته واقعا ریسکش بالاست و ممکنه یهو مستقیم بری تو برزخ :)) ولی خب به تجربهش میارزه :)
+روانی هم خودتونید :)
اینکه آهنگایی گوش بدی که احتمال زیاد شرح حال آیندهت هستند، ینی خیلی حالم خیلی خرابه نه؟
+ . . .