اینکه شبها از پنجره خیره بشی به آسمون* و ستارهها و ماه و سرمهایِ آسمون(سیاه نیست، سرمهایه)، به خودی خود چیز بدی نیست، اتفاقا باکلاس و رمانتیک و گوگوری مگوریه ولی** اونجاییش بده که که فرو میری تو فکر و خیال. کلِّ گذشته(گذشتهی من از 12 سالهگیم شروع میشه) رو واسه دفعهی چند میلیونیاُم مرور کنی، برسی به الآنی که هیچجوره دوستش نداری و یهو با یه آیندهی مبهم روبهرو بشی. آیندهای که هیچیش معلوم نیست، همونجوری که این اتفاقهای تا الان افتادن، یه سری اتفاقهای بهشدت مزخرفِ دیگه هم قراره بیفته و این یعنی هیچ چیزِ این زندگی سرجاش نیست بهجز چیزهای مزخرفش!
دوباره زُل بزنی به اون سرمهایِ فریبنده و ببینی هیچ چیزی تو عمقش انتظارتو نمیکشه، هیچ چیزی نداری اونجا . . .
* آس در مشت مرا لاشخوران قاپ زدند . . . کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند (علیرضا آذر)
** تمام مشکلات ما از همین ″ولی″ها شروع شدند/میشوند!
+حرفهای مبهمِ اولِ آهنگِ ″خواب″ محسن چاووشی . . .