آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد !
رضا کاظمی
آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد !
رضا کاظمی
آناخولیا! اینکه بخواهم برایت از یک عشق چندساله و حسهای مبهم بگویم کار سادهای است. کار سادهای است که از زندهگی عاشقانه بنویسم و همهچیز را به «او» بچسبانم، برایم از سر کشیدن یک لیوان نوشابه هم راحتتر است. میتوانم تمام چیزهایی را که اطراف من هستند را به او بچسبانم! تختی که میتوانست «او» روی آن خوابیده باشد، پتویی که شاید یک روز زمستانی روی شانهاش میکشیدم، حتا کتابی که شاید «او» میخوانْد و حتاتر کتابی که من در مورد «او» نوشته بودم! از این دست چیزها زیاد میتوانم بگویم ولی میخواهم کار سختتر را انجام دهم. میخواهم برایت از یک زندهگی روتین با چاشنی «او» برایت بگویم. «او»یی که ورودش با کوکیهایی بود که هنوز درستشان نکردهام. ورودی که مانند همه ورودهای روتین شیرین بود ولی هنوز تمام نشده. واقعن هنوز تمام نشده؟! آناخولیا! گمان کنم که برایت دروغ نوشته باشم. شیرینی آن کوکیها برای من فقط بهاندازه یک شب بود! تنها شبی که در زندهگیام بهار را دیدم . . . قبل و بعد از آن همیشه پاییز بودهام و بهگمانام باید فعل خواهم بود را هم بهکار ببرم.
آناخولیای عزیز تو در هیچکدام از لحظاتی که سپری میشد تا به ساعت ۳ بعدازظهر برسم و «او» را ببینم کنارم نبودی ولی همهی آنها را از بَر هستی. کجا بودم؟ روتین را میگفتم؟[از عمد به سبک کتاب «منِ او» نوشتهام اینجا را] زندهگی چیز جدیدی جز «تو» نبود. برای من مدرسه روتین بود، مریضی مادر روتین بود، ورزش رفتنهایی که تا ثانیه آخرِ قبلاش با «او» حرف میزدم هم روتین بود. مگر پاییز غیر از سرما و بیروح بودن چیز دیگری هم دارد؟ مگر نه اینکه پاییز پادشاه فصلهاست و پادشاه هرچه را که بخواهد به گند میکشد و مثل خودش خراب میکند؟ مگر من اینگونه نبودم در کل زندهگی نوزده سالهام؟ بودم دیگر! من حتا نتوانستم پاییز را هم از آن خودم بکنم، بهار پیشکش . . .
راستی آناخولیا تو نفهمیدی چرا «او» پاییز را بهار کرد و باز بهار را پاییز؟
+اونقدرها هم بدقول نیستم! :)
++باز برداشت بد نکن لطفن . . .
تو زیباتری
یا
این پاییزِ رسیده؟
عباس حسیننژاد
+سوال مسخرهایه نه؟
++خیلی خیلی ببخشید که بهتون سر نمیزنم، واقعن شرمندهام! نه نت درست و حسابی دارم و نه سیستم خوب واسه وب گردی. لینک تلگرام رو میذارم قسمت «من»، اگر کار خاصی داشتید درارتباط باشیم.
حضرت فاصله بی حوصله ام سخت نگیر
چند سالی ست سراسر گله ام سخت نگیر
غرق پاییز ترین فصل غم و اندوهم
داغدار سفر چلچله ام سخت نگیر
شانه شانه پرم از هق هق تنهایی و اشک
سالها در گسل زلزله ام سخت نگیر
حضرت فاصله راحت بنویسم، ول کن !
من خودم سخت ترین مرحله ام سخت نگیر
شهر سهراب فقط درد مرا می فهمد
لعنتی ! قایق بی اسکله ام سخت نگیر
با تو و عشق و غم ثانیه ها درگیرم
حضرت فاصله بی حوصله ام سخت نگیر
علی صفری
بهار فصل غمانگیزیه، فقط میخواد به روی خودش نیاره و به خاطر همین کلی شکوفه و سبزه و چیزای رنگارنگ به مردم میده. شاید بپرسید چرا غمانگیزه؟ این رو از بارونهای یهوییش میشه فهمید. میشه فهمید چقدر دلگیره از همه چیز ولی به روی خودش نمیاره. دلتنگیاشو فقط میباره . . .
برعکسِ اون پاییزه. پاییز غم داره ولی نمیتونه تحمل کنه. اصلا دلگیری و دلتنگی از کلِّ پاییز میباره! نمیتونه تحمل کنه، با همه قهره، میزنه برگهارو از روی درختا میریزه روی زمین، با همه چیز سَرِ جنگ داره. وقتایی هم که از همیشه بیشتر غم داره میباره. و صدالبته که غمِ پاییز بیشتر از بهاره . . .
+وَ من مردِ پاییزی . . .