اوی او
آناخولیا! اینکه بخواهم برایت از یک عشق چندساله و حسهای مبهم بگویم کار سادهای است. کار سادهای است که از زندهگی عاشقانه بنویسم و همهچیز را به «او» بچسبانم، برایم از سر کشیدن یک لیوان نوشابه هم راحتتر است. میتوانم تمام چیزهایی را که اطراف من هستند را به او بچسبانم! تختی که میتوانست «او» روی آن خوابیده باشد، پتویی که شاید یک روز زمستانی روی شانهاش میکشیدم، حتا کتابی که شاید «او» میخوانْد و حتاتر کتابی که من در مورد «او» نوشته بودم! از این دست چیزها زیاد میتوانم بگویم ولی میخواهم کار سختتر را انجام دهم. میخواهم برایت از یک زندهگی روتین با چاشنی «او» برایت بگویم. «او»یی که ورودش با کوکیهایی بود که هنوز درستشان نکردهام. ورودی که مانند همه ورودهای روتین شیرین بود ولی هنوز تمام نشده. واقعن هنوز تمام نشده؟! آناخولیا! گمان کنم که برایت دروغ نوشته باشم. شیرینی آن کوکیها برای من فقط بهاندازه یک شب بود! تنها شبی که در زندهگیام بهار را دیدم . . . قبل و بعد از آن همیشه پاییز بودهام و بهگمانام باید فعل خواهم بود را هم بهکار ببرم.
آناخولیای عزیز تو در هیچکدام از لحظاتی که سپری میشد تا به ساعت ۳ بعدازظهر برسم و «او» را ببینم کنارم نبودی ولی همهی آنها را از بَر هستی. کجا بودم؟ روتین را میگفتم؟[از عمد به سبک کتاب «منِ او» نوشتهام اینجا را] زندهگی چیز جدیدی جز «تو» نبود. برای من مدرسه روتین بود، مریضی مادر روتین بود، ورزش رفتنهایی که تا ثانیه آخرِ قبلاش با «او» حرف میزدم هم روتین بود. مگر پاییز غیر از سرما و بیروح بودن چیز دیگری هم دارد؟ مگر نه اینکه پاییز پادشاه فصلهاست و پادشاه هرچه را که بخواهد به گند میکشد و مثل خودش خراب میکند؟ مگر من اینگونه نبودم در کل زندهگی نوزده سالهام؟ بودم دیگر! من حتا نتوانستم پاییز را هم از آن خودم بکنم، بهار پیشکش . . .
راستی آناخولیا تو نفهمیدی چرا «او» پاییز را بهار کرد و باز بهار را پاییز؟
+اونقدرها هم بدقول نیستم! :)
++باز برداشت بد نکن لطفن . . .