دوباره آه میکشم و باز مهتابوار میگویی «تو قاشق هم نیستی چه برسد به . . .»! حتا نمیتوانی آن کلمه را بگویی . . . محافظهکار شدی. مانند پیرهای بالای شصت سال که دیگر روحیهی انقلابیشان را از دست دادهاند. لعنت به کسانی که تو را و روحیهات را اینگونه کردند . . . من اما نمیتوانم روحیهام را زیر پا بگذارم. این حبسی آزادیخواه است و تو را هم در آزادی میخواهد، جایی نه فقط با نام آزادی، که با حسی از آزادی دستانت را بگیرد و حس نکند زیادی است، حس نکند دور میزی نشسته است که صندلیاش از میز دیگه قرض گرفته شده است، حس نکند یک دولول و یک پیشانی و یک دل برایش مانده . . .
من درویش مصطفی[شخصیتی در رمان منِ او] ندارم که مرا به خانهاش ببرد، زیر آسمان خدا و بعد دلیل نرسیدن من و تو بههم را بگوید و بگوید زمانِ رسیدن تو به او را خودم میگویم . . . نه من هیچچیز ندارم. من خودم هستم وسط میدان، تنهای تنها. نه دیگر برایم خدایی مانده، نه تو، نه هیچکس دیگری. کشتیِ این جنگجو دارد غرق میشود، یاراناش وسط میدان جنگ جان داده است و مانند کشتیگیری که روی پُل است دارد دست و پا میزند که پشتاش به خاک مالیده و . . .
+عنوان ربطی داره به متن؟