+شاید از این برزخها بازم بنویسم. این یه روایت کلی بود، جزئیترش واسه بعد شاید . . .
++عوض شدن مخاطب وسطِ نوشته، عمدی بود.
بدون شک یکی از اختراع های مهم بشر که شاید آن را تنها بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنیسیلین و الکتریسیته مقایسه کرد، همین تیرخلاص است . تیرخلاص معادل فارسی ترکیب فرانسوی Cuop De Grace (کشتن از روی ترحم) است که البته ترجمۀ دقیقی نیست. معادل انگلیسی این واژه، death blow (ضربۀ کشنده) است که آنهم مفهوم اصلی را به خوبی منتقل نمی کند. شاید به همین دلیل است که انگلیسی زبان ها گاهی به جای death blow از همان اصطلاح فرانسوی Cuop De Grace استفاده می کنند. کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان_حیوان از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که همزمان خشونتآمیز و ترحمآمیز است، نشان میدهد. البته بشر قبلا بارها استعداد خودش را در اختراع پدیده های حیرتانگیز مثل تیرخلاص نشانداده است. برای نمونه، زندان یکی از این اختراع ها است که در نوع خودش یکی از جالبترین ها هم است. این که انسانی را از محیطی به وسعت کرۀ زمین جدا کنیم و سپس به عنوان تنبیه او را در فضایی بسیار کوچک_تنها به ابعاد سه قدم در چهار قدم_محصور کنیم و همزمان از او مراقبت کنیم تا زنده بماند،دستاورد بزرگی برای انسان معاصر محسوب میشود. دربارۀ این ابداع بزرگ کتابهای زیادی نوشته شده است. .... البته انسان اختراعهای هوشمندانۀ دیگری هم داشتهاست که تامل در آنها سودمند است . برای نمونه، جوخۀ آتش که به منظور تقسیم همزمان مسئولیت کشتن کسی که میان چند نفر و در عینحال تبرئۀ همۀ آنها ابداع شد، یکی از این موارد است. این اختراع هنوز هم در میان بهترین اختراعات مهم انسان در دویست سال اخیر محسوب میشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این قسمتی از یک پاورقی از کتاب "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" است که به نظرم عالیترین چیزی که مصطفی مستور توی کتابش گفته همینه. البته خیلی چیزای خوب دیگهای هم توی کتاب آورده. واقعا کتاب خیلی خوبیه. توصیه میکنم حتما بخوند.
+وَ تو تیرخلاص من بودی . . .
چه حسن اتفاقی، اشتراک ما پریشانیست
که هم موی تو هم بغض من آری، شانه میخواهد
سجاد رشیدیپور
+و من چقدر شانه میخواهم . . .
بیزارم از ناله کردن و شکایت کردن از دنیا و همه چیز ولی حقیقت اینه که اینقدر با این وبلاگ و خوانندههاش خو گرفتم و راحت شدم که خیلی راحت دارم باهاشون/باهاتون دردودل میکنم و اصلا به این فکر نمیکنم که نباید اینهارو بنویسم، زشته! پسر که از این حرفا نمیزنه، پسر محکوم به ساکت بودن و توی خودش ریختنه (که البته درواقع من هستم، بدجور هم هستم) ولی اینجا کمی از درونیاتم، فقط کمیش رو واستون میگم. همین دیگه، ممنون که اینقدر خوبید که باهاتون راحتام.
+یکماه از عمر وبلاگ میگذره . . .
وَ این سومین سال است که بدتر از سالهای قبله و من بدتر، خرابتر و خلاصه هرصفت بدی بهعلاوه «تر» هستم. دیگه همه اتفاقات رو از بَر هستم و هیچ علاقه و اشتیاقی ندارم واسه اینکه دعا کنم که بهتر بشه . . . فقط واسه اینکه ارتباطم باهاش قطع نشه احیا رو میرم و کارهای دیگه رو میکنم، خدارو چه دیدید شاید نگاهش به این کوچه پسکوچهها هم خورد.
خدایا ببخش که دیگه اون مجیدِ قبلی نیستم، ببخش که دیگه نمیتونم خوب باشم، ببخش که اینقدر بد شدم، ببخش که اینقدر ناامیدم، ببخش، فقط همین!
اینقدر توی تاریکیم فرو رفتهام که هیچکاری واسم جذابیت نداره. اینقدر فرو رفتهام که حال و حوصلهی شب قدر رو هم حتی ندارم. چیزی نمیرسه به ذهنم که بگم از بس درگیر این تاریکی هستم. شما دعا کنید ازش خارج بشم، نشدمهم حتی یه روزنهی نوری بتابه به این زندگی. فقط دعا کنید همین . . .
فردا به چهارمین هفته بعد از کنکور میرسیم و مثل جنایتکارهایی که منتظراند ببینند حکم اعدامشون عفو میخوره یا نه پُرم از استرس! استرسِ اینکه اگر قبول نشدم، دیگه کلا حس و حال خوندن اون درسهای لعنتیِ دبیرستان رو ندارم و نمیدونم چجوری باید دوباره چیزهایی که ازشون متنفرم(غیر از یکی دو درس) رو بخونم. اصلا نمیدونم میتونم تحمل کنم یا نه. مطمئنم اگر بخوام بخونمشون مغزم منفجر میشه. بگذریم. اصلا نمیخواستم این چیزا رو بگم، میخواستم خاطرات سرِ جلسهی کنکورم رو بگم که نمیدونم چجوری به اینجا رسیدم. یک ماهه که میخوام خاطرهام رو بنویسم ولی به خاطر همون تنبلی که قبلا اشاره شد، هی به عقب میاندازمش. حالا هم موکولش میکنم به نوشته های بعدی که زیاد هم حرف نزده باشم، سوژه هم داشته باشم واسه نوشتن.
چشماتو باز کردی
دنیام زیر و رو شد
چشماتو بستی و باز
تاریکیام شروع شد
موهات کهکشونا
چشمات ستارههاتن
منظومه های شمسی
جف گوشوارههاتن
کی بین مهربونا
مث تو مهربونه؟
نامهربونی با تو
بدنیست، بدشگونه
اینهارو چاووشی میخونه و انگار با پتک میزنند توی سرم! تاریکیهام شروع شدند و معلوم نیست تا کِی، تا چه روزی، چه ساعتی، ادامه داشته باشن، هیچی معلوم نیست. اصلا معلوم نیست تموم بشه یا نه! اینکه دنیا داره بازیم میده واسم غیرقابل تحمله و هرروز پیش خودم میگم "دنیا غلط میکنه که توی خواستههای من دخالت میکنه" ولی به من هیچ توجهی نداره و اصلا گوش نمیده به حرفم. اصلا به حرف هم نیست، به عمله. میخوام باهاش بجنگم ولی مثل یه جنگاوری که وارد یه جنگل تاریک شده، هیچ چیزی از راه، تعداد و نوع دشمن نمیدونم و اصلا چیزی نمیبینم و باید با حواس دیگهام کار خودم رو بکنم. دعا کنید واسه این جنگاور . . .
میشه گفت این وبلاگ اولین وبلاگیه که من بهطور جدی دارم از خودم مینویسم و خب یکم کار سخت و دشواریه این کار. اینکه سوژه واسه نوشتن پیدا کنی واسه منِ تازه کار از سختترین کارهاست و خب سوژهای رو که پیدا میکنم از ترس اینکه بعد از اون چیزی پیدا نکنم واسه نوشتن، نوشتنش رو هی به تعویق میاندازم. نمیدونم خوبه یا بد ولی خب ترسه دیگه کاریش نمیشه کرد. دو روزه یک سوژه رو تو یادداشتهای پنل نوشتم ولی هی نوشتنش رو به عقب میندازم! چه میشه کرد؟
بیتو تقویم پر از جمعهی بیحوصلههاست
و جهان مادر آبستنِ خط فاصلههاست
علیرضا آذر
+این جمعههای لعنتی که نمیدونم چه خاصیتی دارن که بدجور دلگیرند. امروز هم که به خاطر اتفاقات اطرافم دلگیر بودنش صد برابر شده!
یک مقداری تنبل هستم ولی اینکه ساعتهای خوابم زیاده اصلا ربطی به این نداره. وقتی اشتیاقی واسه بیدار موندن نباشه، همین میشه که خواب رو ترجیح میدی. وقتی امیدی واسه بیداری نباشه ولی مرگ رو هم دوست نداشته باشی، خواب بهترین راه حله. اینکه فارغ از دنیای لعنتی روحت رو آزاد کنی حس بهتری داری تا وقتی که بیدار باشی ولی عذاب بکشی. عذابی که از زمین و آسمان واست میباره.
+علی(ع) میگه: "بدترین گناه ناامیدی است." (متن دقیقش رو نمیدونم ولی همینه حدودا. شاید هم دقیق باشه. نمیدونم) ولی نمیشه، هیچ امیدی تو شعاع صد کیلومتریم حس نمیکنم . . .
++کم کم شروع میکنم به نوشتن حرفهای خودم. عادت میکنید.
لعنت به حرفی که یهو همه حسهای خوب قبلش رو خراب میکنه! لعنت به حرفی که دنیا رو روی سرت آوار میکنه، کاخ آرزوهات رو فرو میریزه، از روی قله پرتِت میکنه ته درّه! لعنت لعنت لعنت . . .
+مواظب حرفی که میزنید باشید، شاید تمام غرور کسی شکسته بشه در یک آن!
در سرم
صدای بوقهای پیدرپی است
چقدر فکرم را
اشغال کردهای . . .!
مجید توانگر
دیدی غزلی سرود عاشق شده بود
انگار خودش نبود عاشق شده بود
افتاد شکست زیر باران پوسید
آدم که نکشته بود عاشق شده بود
عادل سالم
بـه گـیـســوان پــریــشــان خــود مـزن شـانـه
بیا که شانهی من هست و شانه لازم نیست
جواد شیخالاسلامی
در همین راستا جواد منفرد میگه:
بیا که هردو به نوعی به شانه محتاجیم
دوباره موی تو و حال من پریشان است