روایتی از برزخِ اتاق
پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ب.ظ
وقتی اومد توی اتاق، هوا تاریک بود و طبق معمول چراغ خاموش بود. اومد چراغ رو روشن کرد، نشست روبهروی من. منی که سرم پایین بود و با همه دنیا قهر بودم، درست مثل اون پسر بچه که بالا سمت چپ میبینید. نشست و حرف نزد، فقط نگاهم کرد، اینقدر نگاه کرد که کم کم مثل آهنربا جذبش شدم و شروع کردم سرم رو بیارم بالا. حالا چشم توی چشم همدیگهایم ولی حرف نمیزنیم. اصلا حرفی برای گفتن نبود. منِ یخ زده که توان حرف زدن نداشتم، تو رو نمیدونم. شروع کردی به حرف زدن و من همینجور شیفتهی وجودت میشدم. یخِ منهم یکم آب شد، حرف زدم. شاید مشکل کار همینجا بود، من نباید حرف میزدم . . . من نباید از دلم میگفتم واست. سرمای من داشت به تو منتقل میشد، تو گرمات رو به من دادی ولی من چی؟ داشتم سرمام رو بهت میدادم. خودت فهمیدی، بلند شدی که بری. فقط یه جمله بهت گفتم: "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ تاریکم دارم به این فکر میکنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از دلش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترینش بگه . . .
+شاید از این برزخها بازم بنویسم. این یه روایت کلی بود، جزئیترش واسه بعد شاید . . .
++عوض شدن مخاطب وسطِ نوشته، عمدی بود.
+شاید از این برزخها بازم بنویسم. این یه روایت کلی بود، جزئیترش واسه بعد شاید . . .
++عوض شدن مخاطب وسطِ نوشته، عمدی بود.