ابرا همه سیا[ه]س، سیاهی ببار
جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۶ ب.ظ
پسرک در خیابان راه میرفت. دستاناش درون جیب و سرش پایین بود ولی گهگاهی اطراف را با کنجکاوی سرک میکشید گاهی به نقطهای خیره میشد. هنوز بچهگی کردن از یادش نرفته بود ولی. پیاده رو شلوغ بود و پسرک تنهای تنها. عابران دیگر که اکثرا حواسشان به او نبود تنهای میزدند و گاه برمیگشتند و او را چپ چپ نگاه میکردند و میرفتند اما او همچنان سرش پایین بود و حواساش به چیزی نبود. درمیان جمعیت کم کم کشیده شد کنار پیاده رو و سمت مغازهها. نگاه نمیکرد هیچکدامشان را. با صدای بچهای آنطرفتر که میگفت:"مامان اسباببازیها رو ببین" ناخودآگاه سرش بهسمت مغازه چرخید. نباید میچرخید ولی چرخید . . .. پسرک همانجا خشکاش زد، دستاناش را به شیشه زد و در یکی از اسباببازیها غرق شد. چند دقیقه بعد با تنه مردی که با تلفن حرف میزد و میگفت:"من نمیدونم باید پول رو جور کنی تا فردا وگرنه . . ." بهخودش آمد. همانطور که به شیشه زل زده بود دستاناش را درون جیباش برد. پوچی مطلق را حس کرد... سرش را پایین انداخت و راهاش را ادامه داد.
۹۵/۰۳/۱۴
یاعلی...