حرفی بزن تو ای درد آشنا
+میشه فقط بیای؟
_ . . .
+باشه هیچی نگو، فقط میخوام چشماتو ببینم.
_ . . .
+من منتظرم، منتظر نمیذاری منو، مگه نه؟
_ . . .
نشستم روی صندلی یک میز دونفره. پنج دقیقه گذشت نیامدی، ده دقیقه، یک ربع، نوزده دقیقه به اندازهی تمام نوزدهسالهگی، تمام عمر گذشت. در را که باز کردی صدای زنگولهی وصل شده به آن توجهام را جلب کرد و سرم را به سوی خودش کشاند. همانطور زیبا، آرام آرام آمدی، بااخم. چشمهات جمع نقیضین بود، آرام مثل همیشه اما خشمگین از من. حق داشتی، بد کردم خیلی بد اما دو سال پیش من را تمام کرده بودی . . .
من حرف زدم ولی تو هیچ . . .
حتی با «حرف بزن حرف بزن سالهاست . . . تشنهی یک صحبت طولانیام» هم به حرف نیامدی. فقط نگاه . . . و چه خوب که من چشمهایت را بهتر از تمام کولیهای شهر میخوانم. عطری که برایت خریدهام را روی میز میگذارم. تعجب از چشمهایت پیداست! حتمن میخواهی بدانی چرا عطری که نماد جداییست را انتخاب کردهام. قهقههام تمام کافه را برمیدارد . . . میگویم: من برای تو حتی تمام نمادها را عوض میکنم. خودت که میدانی . . .
اما حیف . . .
+″نیمی از من″ داستانهای نیمهتمام یک حبس شده در سیاهچاله است!
+به زودی وبلاگی مجزا هم میشود