یک(1)
تازه سر از توی تخم درآورده بودم. تازه داشتم اطرافم رو نگاه میکردم، بررسی میکردم و تو دنیای خودم خیالبافی میکردم. از اون بالا همه چیز معلوم بود و همه رو میدیدم. همینجور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به چیزی، یه پرنده که طعمهی ما بود. آخه عقابها همه چیز رو به چشم طعمه نگاه میکنند ولی اون رو نمیشد طعمه حساب کرد. اصلا حس و حال دیگه داشتم بهش. پریدم و رفتم سراغش. فکر کرد به عنوان طعمه میخوام بگیرمش، فرار کرد. هرچی صدا میکردم نمیشنید. اصلا زبون ما رو نمیفهمید. کلی وقت دنبالش کردم و درست وقتی داشتم میرسیدم اون اتفاق افتاد. لعنتی . . . نزدیکش بودم، فقط به اون فکر میکردم و اینکه بهش برسم ولی یهو صدای تیر اومد! سوزش، همه چیز سیاه و تیره شد، وَ سقوط . . .
+این یه داستان کودکان نیست :|
++داستان نیست اصلا، واقعیت هم نیست، خیال هم نیست، همه چیز هست و هیچ چیز نیست