میخواهم بگویم بیا تپ30 بگیریم از اینجا برویم دم چارباغ پیاده بشویم. نگاه کنم دل تنگی سینما نرفتن چند ماهه ام بیشتر شود اما بگویم نمیخواهم در سینما کنارم بنشینی. باید اینجا کنارم بایستی، راه بریم. برویم از وسط پیاده راه، و نیمکت ها را کنار بزنیم. برویم و برسیم به هتل عباسی. خودش را کار نداریم، حتی مسافرهایش را، حتی تر نخل هایش را. به ما چه رطی دارند این چیزهای بی ربط؟ ربط ما روبرویش است. آن حجم خالی دوست داشتنی. پله ها را نشماریم که چقدر بالا میرویم. که چقدر حالا از اسپادان بالا رفته ایم و روی سر مشتریانش که احتمالا قهوه و شیک و موهیتو میخورند ایستاده ایم. جلف نباشیم اما برویم درون آینه سرپایی عکس بیندازیم. بالاخره باید برای زمان دل تنگی چیزی داشته باشم که غرق شوم . . . برگردیم کنج سکو بایستیم. خواستی بنشینی هم مینشینیم. مهم نیست این ها. مهم این جا تویی. دروغ نگویم، له شدن هم مهم است اما تو معنا میدهی. مگر کم له شدیم؟ اما معنی نداشته اند. معنا را تو هستی که میپاشی. وگرنه کم که این جاها نیامده ام با خودم! معنا را تو میدهی حتی اگر الان بلند شوم و خودم را کف سنگ فرش له کنم!