همیشه پای یک واقعیتِ لعنتی وسطه!
+حوصلهی شرح قصه نیست . . .
همیشه پای یک واقعیتِ لعنتی وسطه!
+حوصلهی شرح قصه نیست . . .
یه روز بالاخره میزنه به سرم و کل چیزایی که توشون شعر نوشتم رو میسوزونم و پاک میکنم! چه اون برگههای روی میز رو، چه فایلِ روی گوشی رو، چه دفتر رو، چه وبلاگِ توی بلاگفا رو، چه اون سایت شعر سپید، چه . . . همه چیز رو از بین میبرم!
+امروز اگر بیرون نبودم همین اتفاق میافتاد . . .
پریروز جناب ملکوتیخواه یا صدرالمتوهمین خودمون(اینجا) یه متنی نوشته بود در مورد اینکه آدما تاریخ انقضا دارن و اینکه از یه جایی به بعد خوش نمیگذره.(اینجا) من با حرفشون کاملا موافقم و میخوام یه نکتهای رو اضافه کنم که کل حرف من همینه.
آدم از یه جایی دیگه حتی نمیتونه عشقش رو نگهداره! به جایی میرسه که از حرفهای عاشقانه حالش بهم میخوره در عین حالی که عاشقه! چرا؟ چون یه جایی یه چیزی دیده یا جایی به این نتیجه رسیده که این چیزا همهش الکیه، سوسول بازیه! میرسی به یه جایی که توی حالتِ استیصالی، انگاری یه بختک افتاده روی احساست، شدی آمریکا که هیچ غلطی نمیتونی بکنی. میشی مث همین متن، به هرچیزی چنگ میزنی که کارت رو انجام بدی، منظورت رو برسونی، احساست رو نجات بدی ولی اینها همه مثل علفهاییاند که آدمِ درحال غرق شدن بهشون متوصل میشه ولی نمیتونه خودش رو نجات بده. از یه جایی به بعد هیچی درست نیست، فقط باید نفس بکشی!
قدر یک عصرانه با من کنج این آتش بشین
مرد تنها میتواند خوب چایی دم کند
امیر سهرابی
+مـرد تـنهـا درمـیـانِ جـمـع میمـانـد ولی
گوشهای گز میکند تا قلبِ خود را " بَم" کند
اینکه آهنگایی گوش بدی که احتمال زیاد شرح حال آیندهت هستند، ینی خیلی حالم خیلی خرابه نه؟
+ . . .
دیروز رفتم کلاس داستاننویسی. جاتون خالی عجب کلاس توپی بود و عجب استاد باحالی داشت. استادش از این آدمای تپلِ شوخ بود که من خیلی دوستشون دارم و کلا حال میکنم باهاشون :دی
فعلا نکتههای ابتدایی و تعریفها رو گفت و از جلسه بعدی شروع به تدریس اون اصول و مبانی میکنه. کلا خیلی خوبه :)
درست موقعی که فکر میکنید یه امیدی وجود داره و یه نوری انگار داره میتابه، دقیقا برعکسه و هیچ چیزِ امیدوار کنندهای نیست! بگذریم . . .
قول داده بودم که سعی کنم شاد باشم :)
+واسه این مثبته میخواستم یه جوک بذارم که مثلا شادم ولی چیز بدردبخوری پیدا نکردم. خودتون بخندید همینجوری :)
نشسته بودی و حرف میزدی. درست اون موقعی که سرمام داشت فروکش میکرد. گفتم همیشه منتظرِ کسی مثل تو بودم. بیای بشینی، حرف بزنی، منِ یخزده رو نجات بدی. تو هم همین رو گفتی. گفتی و گفتی و گفتی و با هرکدوم از این "گفتی"ها من بیشتر از قبل شیفتهات میشدم/میشم! [به خودم آمدم انگار تویی در من بود . . . این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود]* گفتی اگر برم چیکار میکنی؟ گفتم اونروز زنده نیستم دیگه، میشم یه مردهی متحرک، یه ربات . . . از همون روز مُردم، وقتی حرف از رفتن بزنی یعنی تموم! بلند شدی بری، گفتم "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ
تاریکم دارم به این فکر میکنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از
دلش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترینش منتقل کنه . . .
به به بعد از مدتها میخوام خودِ روزِ کنکور رو بگم :دی
روزِ کنکور من ساعت شیش و نیم رفتم واسه حوزه امتحانی :دی بهمون گفته بودند که باید همین ساعت بیاید و وگرنه راهتون نمیدیم و این چرت و پرتا که تا ساعت 8 آدم راه میدادند توی حوزه :|
ما تو شهرمون فقط یه دونه کلاس ادبیات و علومانسانی داشتیم و من فکر میکردم فقط خودمونیم و فوقش ده پونزده نفر دیگه بیان واسه کنکور دادن ولی سرجلسه حدودا هفتاد هشتاد نفر دیگه هم بودند که دهن من باز موند! همشون هم 35سال به بالا بودند.
وقتی رسیدم، از بچههای خودمون فکر کنم یه نفر بود اونجا. حرف زدیم و کم کم بچهها اومدند و تا زمان ورود کلی خندیدم و مسخرهبازی درآوردیم. همهی بچهها فقط یه مداد و فوقش یه آب معدنی آورده بودند، ولی من کلی چیز واسه خوردن برده بودم. آب، شربت آلبالو، کاکائو، بیسکوییت و . . . :دی همه میگفتن اینا چیه آوردی و حتی مسئول حوزه هم گیر داد ولی خب من چیز نخورم مغزم کار نمیکنه :))
رفتیم سرجلسه و خیلی ریلکس شروع کردم به جواب دادن. تو سوالای عمومی همیشه اول زبان رو جواب میدم و بعد میرم سراغ دینی. زبان یکم ازم وقت گرفت و آخرای وقت بود که دین و زندگی رو داشتم میزدم. دیگه با عجله همینجوری عنوان سوالا رو میخوندم ببینم اگر میتونم بزنم. دیگه داشتن جمع میکردند که رسیدم به سوال آخر و سوالش خیلی راحت بود و زدم و کلی حال کردم :دی
ادامه دادم تا ساعت ده یه لحظه سرم رو آوردم بالا دیدم که بعله دور و برم خالیه :)) بیشترِ اون هفتاد هشتاد نفر که سن بالا بودند، بلند شدن و رفتند.
دیگه آخرای کار بودم که داشتم فکر میکردم که اگر بطری آب خالی بشه رو میز چی میشه که چند دقیقه بعدش بطری آب خالی شد رو دفترچه سوال یکی از دوستام و کلی سر آزمون خندیدیم. شانسش آورد که فقط ریخت روی سوالاش و روی پاسخنامه نریخت.
بعد از آزمون هم بعدِ کلی فحش دادن :دی رفتیم مدرسهمون و کلی خندیدیم و چرت و پرت گفتیم :)
+محمد، دوستِ عزیزم رو ببینید :)
سلام مجیدِ سال 99. همیشه عدد 9 رو دوست داشتی و الان دوتا 9 کنار هم قرار گرفتند و مطمئنا خیلی خوشحالی و سال شانست میدونیش. احتمالا الان که داری نامه رو میخونی، فارغالتحصیل یکی از اون رشتههایی هستی که چندوقت دیگه من انتخاب میکنم و مطمئنا دوستش داری چون من هیچوقت نمیتونم توی رشتهای که دوست ندارم دوام بیارم. امیدوارم اینجور که میخوام پیش بره و تو، من(مجید 94) رو سرزنش نکنی! هرچند واسه الانِ من زوده ولی همین الان وقتی حرف از سال نود و نه شد تصمیم گرفتم یکی از مناسبت های مهم زندگیم رو بندازم توی تاریخ 99/9/9 . چقدر خوب میشه نه؟ فقط حیف که توی تقویم دیدم یکشنبه میشه ولی طوری نیست یه کاریش میکنیم. فقط تو یادت باشه اون کار رو بکنی :)
من چندتا برنامه واسهت ریختم که امیدوارم حداقل یکی از اونها رو بتونی به سرانجام برسونی. اینکه سرِِ کارِ مورد علاقهات باشی، این کلاس داستاننویسی که از هفتهی دیگه میرم بتونه تو سرنوشتت موثر باشه، توی شعر پیشرفت کرده باشی، اصلا ببینم هنوز هم شعر میگی یا نه؟یادته من چقدر شعر دوست داشتم؟ چندتا کار کوچیک دیگه هم دوست دارم انجام بدی که اونارو نمینویسم. خب دیگه همین دویست تا کلمه بسّه، سعی کن همیشه آدم خوب و تاثیرگذاری باشی حتی اگر این آرزوها محقق نشده باشند که میدونم چقدر واسهت سخته! سعی کن هیچوقت دل کسی رو نشکنی، هیچوقت. همین!
+آخرش کلیشهای شد :)
+به دعوت روانی عزیز این رو نوشتم :)
کاکتوس همیشه حس خوبی میداده به من. نمیدونم چرا ولی خیلی دوستش دارم. سختجان بودنش من رو یاد خودم میاندازه. خیلی وقت بود میخواستم کاکتوس بخرم ولی هی نمیشد و عقب میافتاد تا اینکه چند روز پیش خانم هوشمند صاحب این وبلاگ پیشنهاد داد بخرم و خب منهم چون خیلی وقت بود میخواستم اینکار رو انجام بدم قول دادم که بخرم و عکسشون رو بذارم. این شما و این کاکتوسهای عزیزم :)
اینهم "لونا" کاکتوسِ توکا :)
+اگر میخواید عکس رو بزرگ ببینید، روی عکس کلیک کنید تا عکسِ بزرگتر رو ببینید.
خودت وسایل سحر رو آماده کنی، سفره رو پهن کنی، بشقاب و غذا رو ببری سر سفره، وقتی میری قاشق برداری به خودت بگی حتما این قاشق که دوستش دارم رو بردارم، برداری و بری سر سفره. شروع کنی به غذا خوردن، بعد چند دقیقه یه دفعه چشمت بخوره به قاشقـی که دوستش داری که گوشهی سفره افتاده! یه نگاه بندازی به قاشقـی که دستته و بعد از یه "پوفـــــــ" گفتن طولانی بگی لعنت به این حواسپرتی . . .
+وَ ندونی این حواسپرتی همیشهگیه احتمالا . . .
خب خب خب میخوام بعد از سی روز خاطرهی کنکورم رو بگم واسهتون :)
1.یکماه پیش بود که توی فردا روزی ما رفتیم واسه کنکور. از قبل از کنکور شروع میکنم. من واسه کنکور هم بیخیال بودم و هم استرس داشتم! یعنی خودم اصلا کاری نداشتم به کنکور ولی نظر دلم فرق میکرد. هی شور میزد، هی شور میزد، حالا من هرچی میگم عزیزم هیچی نیست، یه آزمونه مثل همهی آزمونهای دیگه ولی خب نظرش تغییر نمیکرد.
2. دوبار خواب کنکور دیدم. یکی حدود یه هفته قبلش که چیز خاصی نبود، فقط جلسه کنکور بود. دومی خیلی باحال بود!خواب دیدم کنکور رو دادم و موقع جوابها(که دو هفتهی دیگهست :|) وقتی خودم رفتم توی سایت واسه دیدنِ رتبه، رتبهم 3 هزار بود که واسهی من خوبه و رشتهی مورد علاقهم رو میارم با این رتبه توی یه دانشگاه خوب. بعد رفتم به خونواده نشونش بدم که یهو رتبهی سه هزارم شده بود چهل هزار :| یعنی تو خواب داشتم منفجر میشدم!
3.روز قبل از کنکور(یعنی دقیقا یکماه پیش) از استرسی که دلِ نامردم وارد میکرد سردرد عجیبی گرفته بودم و همش فکر میکردم اگر این سردرد توی جلسهی کنکور باشه من چه غلطی باید بکنم! کم کم کمتر شد تا ظهر. ظهر علی زنگ زد بیا بریم بگردیم و روز قبل از کنکور هوا بخوره به سرت و استرست کمتر بشه. منم گفتم باشه و رفتیم یه چیز خوردیم و بعدش توی سینما فیلم من دیهگو مارادونا هستم رو دیدیم که بدک نبود. کل فیلم زجر میداد آدم رو از بس جیغ میزدن ولی آخرش جالب بود و شوکهام کرد از بس هم مسخره بود و هم جالب.
آخ آخ آخ رسیدیم به روز کنکور ولی الان نمیتونم بگم :دی باید برم بیرون. فکر کنم فعلا قسمت نیست بگم جلسهی کنکورم رو :))
ولی قول میدم تا پسفردا بنویسم جلسه کنکور رو :)
این چند روز توی احیا همهاش توی فکر بودم، توی ذهنم با خودم حرف میزدم، با خدا، با آدمای دور و برم، شده بودم یه آدمِ گنگِ خوابزده که صداش درنمیاد، مثل خواب که هرچی میخوای داد بزنی ولی صدایی نمیتونی تولید کنی! مثل جنزدهها فقط اینور و اونور رو نگاه میکردم . . . هی بِکَ یا اللهی رو بگی که به گوش خودت هم نمیرسه، چه برسه به خدا! فاصلهی حنجره تا رگ گردن با فاصلهاش با گوش یکیه، نمیشنوی خدا . . .
گفته بودم دیگه اون آدم نمیشم، خودمهم بخوام نمیتونم، نمیشه اصلا . . . اون مجید کجا، این آدمِ گنگِ خوابزده کجا!