لوکیشن:
بیست متر مانده به خانهمان، سر یک کوچه که میخوره به خیابانمون
بازیگران:
مجید ت و گربهی محلهشان!
داستان:
داستان از این قراره که بندهی سرا پا تقصیر هندزفری به گوش داشتم از بیرون برمیگشتم خونه. همینجوری که چاووشی داشت میخوند "زیر بیدِ بیمجنون میخوابم" و این حرفا، سرخوشانه رسیدم به اون کوچهای که میخوره به خیابونمون و خب بین اینورِ پیاده رو با اونورِش یه قسمت بریدگی هست واسه اینکه کوچه برسه به خیابون ما. جناب گربه سرِ اون طرفِ پیاده رو با حالتی شاهانه و رو به افق ایستاده بود. مثل شیرشاه که سرِ اون تخته سنگ با غرور به افق نگاه میکرد! عینهو همون. دوتا پای عقب خوابیده بودن و روی پاهای جلو ایستاده بود و حالت خاصی به دُمش داده بود! بگذریم. ما هم گفتیم خب این گربه خودیه و نزدیکش که شدیم دمش رو میذاره روی کولش و دِ برو که رفتیم . . . ولی خب نشد آنچه باید میشد. اشتباه محاسباتی کردیم. یه فاکتوری رو به حساب نیاوردیم. گفتم که سرخوشانه راه افتادم برم نزدیکش ولی ولی ولی . . . قدم به قدم که نزدیکش میشدم انگار غرورش بیشتر میشد و مثل یه شمشیر زنی که جلوش زنش رو کشتن، ولی میدونه طرف مقابل قویتره هی و به خودش امید میده که تو میتونی، مصممتر میشد. سه چار قدم مونده بود، از این صلابتش انگشت به دهن مونده بودم، با یه حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که نباید اینجوری باشه، الان این باید روی پشت بوم همسایه باشه از ترس ولی خب من هم غرورم اجازه نمیداد عقب بکشم، شده بودم مث این دوئل کارایی که با ماشین دوئل میکنن به این صورت که با ماشین میان طرف همدیگه و هی وسایل کلیدی ماشین مث دنده و فرمون و این چیزا رو پرت میکنن بیرون که بگن آره ما از هیچی ترس نداریم! حاشیه نریم.سه چار قدم شد دو قدم ولی از صلابت گربه کم نشد که هیچ، شد آنچه نباید میشد! چشم تو چشم بودیم که یکهو مثل یه ماشین نور بالا زد با چشاش :/ اونم نور بالا با لامپ زِنون. هنوز که هنوزه خداوکیلی از بازسازی اون لحظه تنم میلرزه. یکهو نور بالا رو که زد تو دلم آشوب بهپا شد. فرمون رو کج کردم سمت راست و دیگه نفهمیدم چجوری رسیدم توی خونه . . .