این شما و این روزِ کنکورِ من
به به بعد از مدتها میخوام خودِ روزِ کنکور رو بگم :دی
روزِ کنکور من ساعت شیش و نیم رفتم واسه حوزه امتحانی :دی بهمون گفته بودند که باید همین ساعت بیاید و وگرنه راهتون نمیدیم و این چرت و پرتا که تا ساعت 8 آدم راه میدادند توی حوزه :|
ما تو شهرمون فقط یه دونه کلاس ادبیات و علومانسانی داشتیم و من فکر میکردم فقط خودمونیم و فوقش ده پونزده نفر دیگه بیان واسه کنکور دادن ولی سرجلسه حدودا هفتاد هشتاد نفر دیگه هم بودند که دهن من باز موند! همشون هم 35سال به بالا بودند.
وقتی رسیدم، از بچههای خودمون فکر کنم یه نفر بود اونجا. حرف زدیم و کم کم بچهها اومدند و تا زمان ورود کلی خندیدم و مسخرهبازی درآوردیم. همهی بچهها فقط یه مداد و فوقش یه آب معدنی آورده بودند، ولی من کلی چیز واسه خوردن برده بودم. آب، شربت آلبالو، کاکائو، بیسکوییت و . . . :دی همه میگفتن اینا چیه آوردی و حتی مسئول حوزه هم گیر داد ولی خب من چیز نخورم مغزم کار نمیکنه :))
رفتیم سرجلسه و خیلی ریلکس شروع کردم به جواب دادن. تو سوالای عمومی همیشه اول زبان رو جواب میدم و بعد میرم سراغ دینی. زبان یکم ازم وقت گرفت و آخرای وقت بود که دین و زندگی رو داشتم میزدم. دیگه با عجله همینجوری عنوان سوالا رو میخوندم ببینم اگر میتونم بزنم. دیگه داشتن جمع میکردند که رسیدم به سوال آخر و سوالش خیلی راحت بود و زدم و کلی حال کردم :دی
ادامه دادم تا ساعت ده یه لحظه سرم رو آوردم بالا دیدم که بعله دور و برم خالیه :)) بیشترِ اون هفتاد هشتاد نفر که سن بالا بودند، بلند شدن و رفتند.
دیگه آخرای کار بودم که داشتم فکر میکردم که اگر بطری آب خالی بشه رو میز چی میشه که چند دقیقه بعدش بطری آب خالی شد رو دفترچه سوال یکی از دوستام و کلی سر آزمون خندیدیم. شانسش آورد که فقط ریخت روی سوالاش و روی پاسخنامه نریخت.
بعد از آزمون هم بعدِ کلی فحش دادن :دی رفتیم مدرسهمون و کلی خندیدیم و چرت و پرت گفتیم :)
+محمد، دوستِ عزیزم رو ببینید :)