بهجای زندهگی کردن بشینید ۲۰تا قسمتِ رادیو چهرازی رو گوش بدید!
بهجای زندهگی کردن بشینید ۲۰تا قسمتِ رادیو چهرازی رو گوش بدید!
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه، کوچهها نارفیق شدن
حالا که هی میخوام شب و روز بههمدیگه دروغ بگن، ساعتا هم دقیق شدن
+طلوعِ من! طلوعِ من! وقتی غروب سربزنه، موقع رفتنِ منه . . .
++نامجو میخونه
+++آدم دوس داره جون بده باهاش . . .
در برزخی بهاسم شک گیر کردهام! شک بین اسلام و کفر، انقلابی بودن و روشنفکری، دورکیم و مارکس، سوسیالیسم و امپریالیسم، گوگلپلاس و توئیتر، مهربانی یا فحش دادن و همهی چیزهای عجیب غریبِ دوتایی!
و تنها چیزی که در آن شک ندارم تویی . . .
میگویی من دو سال است که دارم با او زندهگی میکنم!
و من در دلام زمزمه میکنم چهار سال است که با تو زندهگی میکنم، هرشب کنار پنجره قبل از خواب صحبت میکنیم، هرروز، صبحام را با بوسه بر گونهات آغاز میکنم و ظهرها بهخاطر چایی خوردن با تو به خانه برمیگردم.
رشتهی افکارم را پاره میکنی و با نگرانی میگویی چرا چیزی نمیگویی؟ به چی زل زدی؟
و من میگویم مثل همیشه به چشمهایت! چشمهایی که برای من نیستند . . .
میگفتم: بالان
میگفتند: باران کوچولو! باران!
و بهخدا قسم از آسمان فقط بالان میبالید!
باران میبارد
درست مثل بالان
ابرها
اما
هنوز با همان زبان همیشگیشان حرف میزنند . . .
حمیدرضا شکارسری
+میخواستم چیز دیگه پست کنم ولی هرچی کلنجار رفتم نشد . . .
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد…
پانتهآ صفاییبروجنی
سیما سی سال از زندهگی اش گذشته بود و از ازدواجاش با حمید یک دختر داشت. دخترش _پریا_ پنج ساله بود. سیما دو برادر بیست و نه و نوزده ساله داشت که برادر اول _رضا_ ازدواج کرده بود و برادر دوم _پارسا_ دانشجو بود.
سیما اعتقاد داشت پارسا باید بیشتر به پریا توجه کند چرا که در کودکی او و رضا، کوچکترین دایی آنها _محمد_ همیشه رفتار خوبی با آنها داشته. هروقت سیما این را به پارسا میگفت، میشنید:″ولی برای من دایی خوبی نبود″. پارسا شاید حق داشت، آخر در دورهی کودکی او محمد گرفتار اعتیاد شده بود و کمتر میتوانست به او توجه کند!
+نتیجهگیری اخلاقی با خودتون :)
++میخواستم یکم حال و هوای پستها عوض بشه!
+++اگر دوست داشتید، نظر بدید در مورد داستانهای نیمهکاره، شاید کامل شدند.
+++میدونم خوب نبود!
دوباره آه میکشم و باز مهتابوار میگویی «تو قاشق هم نیستی چه برسد به . . .»! حتا نمیتوانی آن کلمه را بگویی . . . محافظهکار شدی. مانند پیرهای بالای شصت سال که دیگر روحیهی انقلابیشان را از دست دادهاند. لعنت به کسانی که تو را و روحیهات را اینگونه کردند . . . من اما نمیتوانم روحیهام را زیر پا بگذارم. این حبسی آزادیخواه است و تو را هم در آزادی میخواهد، جایی نه فقط با نام آزادی، که با حسی از آزادی دستانت را بگیرد و حس نکند زیادی است، حس نکند دور میزی نشسته است که صندلیاش از میز دیگه قرض گرفته شده است، حس نکند یک دولول و یک پیشانی و یک دل برایش مانده . . .
من درویش مصطفی[شخصیتی در رمان منِ او] ندارم که مرا به خانهاش ببرد، زیر آسمان خدا و بعد دلیل نرسیدن من و تو بههم را بگوید و بگوید زمانِ رسیدن تو به او را خودم میگویم . . . نه من هیچچیز ندارم. من خودم هستم وسط میدان، تنهای تنها. نه دیگر برایم خدایی مانده، نه تو، نه هیچکس دیگری. کشتیِ این جنگجو دارد غرق میشود، یاراناش وسط میدان جنگ جان داده است و مانند کشتیگیری که روی پُل است دارد دست و پا میزند که پشتاش به خاک مالیده و . . .
+عنوان ربطی داره به متن؟
مهتاب: اضمحلال من هنوز از حبس در نیامده...
راستش اول کمی ترسیدم. "نکند مهتاب هم پاخالِ یکی از همین گوریل ها شده باشد..." پرسیدم:
علی: از حبس در نیامده؟!
- نه، در نیامده. هنوز هم اضمحلال من حبس است. توی خودش. حبسی ِ من، آزادی خواه نیست والا کلیدش هم دست خودش است. حبسی ِ من، نای باز کردنش را ندارد. نه مثل آدم های مفنگی، مثل خودش.... معلوم نیست حبسی من چند لول داشته که بعد از این همه سال هنوز هم نشئه است؟!
نگاهش کردم.
- حبسی ِ تو یک دولول دارد، یک پیشانی، یک دل...
منِ او/ رضا امیرخانی/ نشر افق/ ص۴۲۳
تنت در ذهن من مانند یک تندیس خوابیده
به شکل پیکری شایستهی تقدیس خوابیده
به یاد طعم لبهای عسل آلودهات شبها
همیشه یک نفر با چشمهایی خیس خوابیده
خیابانهای تهران را لگد کردیم و حس کردیم
کــــه تویش روح عاشق پرور پاریس خوابیده
...و بوی شیطنت می داد ترفـند نـــگاه تو
گمانم توی چشمان تو یک ابلیس خوابیده
زمان در لحظه خندیدنت گم شد، و ساعت هم
اسیر جــذبـــــه آن مــــوج مغــناطیس خوابیده
تمام التــــهابـــــم تـــــوی دست عاشقت گـــــم شد
و دل بستم به بانویی که در من ... هیس!... خوابیده
رسول کامرانی
+اصن مِن بعد، اصن مَن بد . . .
آناخولیا! اینکه بخواهم برایت از یک عشق چندساله و حسهای مبهم بگویم کار سادهای است. کار سادهای است که از زندهگی عاشقانه بنویسم و همهچیز را به «او» بچسبانم، برایم از سر کشیدن یک لیوان نوشابه هم راحتتر است. میتوانم تمام چیزهایی را که اطراف من هستند را به او بچسبانم! تختی که میتوانست «او» روی آن خوابیده باشد، پتویی که شاید یک روز زمستانی روی شانهاش میکشیدم، حتا کتابی که شاید «او» میخوانْد و حتاتر کتابی که من در مورد «او» نوشته بودم! از این دست چیزها زیاد میتوانم بگویم ولی میخواهم کار سختتر را انجام دهم. میخواهم برایت از یک زندهگی روتین با چاشنی «او» برایت بگویم. «او»یی که ورودش با کوکیهایی بود که هنوز درستشان نکردهام. ورودی که مانند همه ورودهای روتین شیرین بود ولی هنوز تمام نشده. واقعن هنوز تمام نشده؟! آناخولیا! گمان کنم که برایت دروغ نوشته باشم. شیرینی آن کوکیها برای من فقط بهاندازه یک شب بود! تنها شبی که در زندهگیام بهار را دیدم . . . قبل و بعد از آن همیشه پاییز بودهام و بهگمانام باید فعل خواهم بود را هم بهکار ببرم.
آناخولیای عزیز تو در هیچکدام از لحظاتی که سپری میشد تا به ساعت ۳ بعدازظهر برسم و «او» را ببینم کنارم نبودی ولی همهی آنها را از بَر هستی. کجا بودم؟ روتین را میگفتم؟[از عمد به سبک کتاب «منِ او» نوشتهام اینجا را] زندهگی چیز جدیدی جز «تو» نبود. برای من مدرسه روتین بود، مریضی مادر روتین بود، ورزش رفتنهایی که تا ثانیه آخرِ قبلاش با «او» حرف میزدم هم روتین بود. مگر پاییز غیر از سرما و بیروح بودن چیز دیگری هم دارد؟ مگر نه اینکه پاییز پادشاه فصلهاست و پادشاه هرچه را که بخواهد به گند میکشد و مثل خودش خراب میکند؟ مگر من اینگونه نبودم در کل زندهگی نوزده سالهام؟ بودم دیگر! من حتا نتوانستم پاییز را هم از آن خودم بکنم، بهار پیشکش . . .
راستی آناخولیا تو نفهمیدی چرا «او» پاییز را بهار کرد و باز بهار را پاییز؟
+اونقدرها هم بدقول نیستم! :)
++باز برداشت بد نکن لطفن . . .
چشمها تا زمانی خوب هستند که تصویر «من» توشون بیافته وگرنه بهجز یه تودهی چربی چیز دیگهای نیست!
+معلومه دارم چرت و پرت میگم؟
بیا در این شهر
برای بکدیگر پیدا نشویم
من که سال تا ماه
سرم در لاک خودم است
فقط
در زادروزت
اشک شمع را درمیآورم
اما تو!
عروس شهر . . .!
+هرچه کردم نتونستم ادامهاش بدم . . .
++منِ او بهدستم رسید
+++از ضعیفترین نوشتههایی که دوستاش دارم!
شدت خستهگی و بیحوصلهگی رو میتونید از اینکه واسه رفتن ″مهر″ چیزی ننوشتم بفهمید!
_ عشقام رو با چشمهای خودم دیدم که ته دره داشت میسوخت و میمرد.
+ من عشقام رو میدیدم داشت تو خودش شعلهور میشد ولی همچنان زنده بود، کل روحاش سوخت . . .
سیگار . . .
این روزها که فعالیتی ندارم هی سر میزنم ببینم کسی نظری چیزی گذاشته یا نه! شدهام مثل پیرمردهایی که روی صندلی کنار شومینه خسته و مستاصل چشمشون به دره که یه نفر فقط زنگشو بزنه. حتی به نظرات اون دختره که سایتش رو تبلیغ میکرد هم راضیام!!! این حجم از دلتنگی واسه افراد در من بیسابقهست.
به خاطر انارها برگرد
زیرا ما
زیر آن شکوفه های درخشان
وعده کرده بودیم
با انارهای رسیده ملاقات کنیم
هوا در این شب پاییز
ایستاده است
روی قول خودش
ما از هوا کمتریم؟
پونه ندایی
+انارهای درخت رسیدند . . .
گودال قتلگاه پر از بوی سیب بود
تنها تر از مسیح، کسی بر صلیب بود
علیرضا قزوه