سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

منِ گُنگی که خواب نمی‌بینم

سیاه‌چاله

آسمان را نمی‌خواهم
قفس هم برایم زیاد است
مرا همین
حبس شدن در سیاه‌چاله‌ی چشمانت
کافی‌ست!

منوی بلاگ

بهار فصل غم‌انگیزیه، فقط می‌خواد به روی خودش نیاره و به خاطر همین کلی شکوفه و سبزه و چیزای رنگارنگ به مردم می‌ده. شاید بپرسید چرا غم‌انگیزه؟ این رو از بارون‌های یهویی‌ش می‌شه فهمید. می‌شه فهمید چقدر دل‌گیره از همه چیز ولی به روی خودش نمی‌اره. دل‌تنگیاشو فقط می‌باره . . .

برعکسِ اون پاییزه. پاییز غم داره ولی نمی‌تونه تحمل کنه. اصلا دل‌گیری و دل‌تنگی از کلِّ پاییز می‌باره! نمی‌تونه تحمل کنه، با همه قهره، می‌زنه برگ‌هارو از روی درختا می‌ریزه روی زمین، با همه چیز سَرِ جنگ داره. وقتایی هم که از همیشه بیش‌تر غم داره می‌‌باره. و صدالبته که غمِ پاییز بیش‌تر از بهاره . . .


+وَ من مردِ پاییزی . . .

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۱
مجید ت

نشسته بودی و حرف می‌زدی. درست اون موقعی که سرمام داشت فروکش می‌کرد. گفتم همیشه منتظرِ کسی مثل تو بودم. بیای بشینی، حرف بزنی، منِ یخ‌زده رو نجات بدی. تو هم همین رو گفتی. گفتی و گفتی و گفتی و با هرکدوم از این "گفتی"ها من بیش‌تر از قبل شیفته‌ات می‌شدم/می‌شم! [به خودم آمدم انگار تویی در من بود . . . این کمی بیش‌تر از دل به کسی بستن بود]* گفتی اگر برم چیکار می‌کنی؟ گفتم اون‌روز زنده نیستم دیگه، می‌شم یه مرده‌ی متحرک، یه ربات . . . از همون روز مُردم، وقتی حرف از رفتن بزنی یعنی تموم! بلند شدی بری، گفتم "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ تاریک‌م دارم به این فکر می‌کنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از دل‌ش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترین‌ش منتقل کنه . . .

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۷
مجید ت

گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید شیشه خواهی ماند

گفته بودی ترک نخواهی خورد
دین و دل از کسی نخواهی برد

گفته بودی عروس فردایی
با جهانم کنار می آیی

گفته بودی دچار باید بود
مرد این روزگار باید بود

گفته بودی بهار در راه است
ماه باران سوار در راه است

گفته بودی ولی نشد انگار
دست از این کودکانه ها بردار

گفته بودم نفاق می افتد
اتفاق ، اتفاق می افتد

گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضربه شست خواهم خورد

گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه رو بگردانی

هر چه بود و نبود خواهد مرد
مرد این قصه زود خواهد مرد


علی‌رضا آذر

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۷
مجید ت

به به بعد از مدت‌ها می‌خوام خودِ روزِ کنکور رو بگم :دی


روزِ کنکور من ساعت شیش و نیم رفتم واسه حوزه امتحانی :دی بهمون گفته بودند که باید همین ساعت بیاید و وگرنه راهتون نمی‌دیم و این چرت و پرتا که تا ساعت 8 آدم راه می‌دادند توی حوزه :|

ما تو شهرمون فقط یه دونه کلاس ادبیات و علوم‌انسانی داشتیم و من فکر می‌کردم فقط خودمونیم و فوقش ده پونزده نفر دیگه بیان واسه کنکور دادن ولی سرجلسه حدودا هفتاد هشتاد نفر دیگه هم بودند که دهن من باز موند! همشون هم 35سال به بالا بودند.

وقتی رسیدم، از بچه‌های خودمون فکر کنم یه نفر بود اونجا. حرف زدیم و کم کم بچه‌ها اومدند و تا زمان ورود کلی خندیدم و مسخره‌بازی درآوردیم. همه‌ی بچه‌ها فقط یه مداد و فوقش یه آب معدنی آورده بودند، ولی من کلی چیز واسه خوردن برده بودم. آب، شربت آلبالو، کاکائو، بیسکوییت و . . . :دی همه می‌گفتن اینا چیه آوردی و حتی مسئول حوزه هم گیر داد ولی خب من چیز نخورم مغزم کار نمی‌کنه :))

رفتیم سرجلسه و خیلی ریلکس شروع کردم به جواب دادن. تو سوالای عمومی همیشه اول زبان رو جواب می‌دم و بعد می‌رم سراغ دینی. زبان یکم ازم وقت گرفت و آخرای وقت بود که دین و زندگی رو داشتم می‌زدم. دیگه با عجله همین‌جوری عنوان سوالا رو می‌خوندم ببینم اگر می‌تونم بزنم. دیگه داشتن جمع می‌کردند که رسیدم به سوال آخر و سوالش خیلی راحت بود و زدم و کلی حال کردم :دی

ادامه دادم تا ساعت ده یه لحظه سرم رو آوردم بالا دیدم که بعله دور و برم خالیه :)) بیش‌ترِ اون هفتاد هشتاد نفر که سن بالا بودند، بلند شدن و رفتند.

دیگه آخرای کار بودم که داشتم فکر می‌کردم که اگر بطری آب خالی بشه رو میز چی می‌شه که چند دقیقه بعدش بطری آب خالی شد رو دفترچه سوال یکی از دوستام و کلی سر آزمون خندیدیم. شانس‌ش آورد که فقط ریخت روی سوالاش و روی پاسخ‌نامه نریخت.

بعد از آزمون هم بعدِ کلی فحش دادن :دی رفتیم مدرسه‌مون و کلی خندیدیم و چرت و پرت گفتیم :)



+محمد، دوستِ عزیزم رو ببینید :)

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹
مجید ت

1.متروپل: اول بگم که بین این فیلم‌های این چند سالِ سی‌نما تا اون‌جایی که دیدم، متروپل فیلم خوبی بود. خوشم اومد ازش. شما هم ببینید.

_دوست امیر: هرجا عشق بره، با قلب من می‌ره . . .


_امیر[محمدرضا فروتن عزیز]: نمی‌دونم مواظب خودش باشم یا رویاهاش . . . کی مواظب خیالا و رویاهای خسته‌ی منه . . .؟


2.امروز از اینجا یه آهنگ از تتلو :) دانلود کردم که خیلی خوشم اومد از شعرش

_ می‌شه آدما حتی عاشقِ کلمات شَن . . .


_ اونو ولش کن

اون مرد بسته‌س، با همه راه اومده

تیکه پاره تو درد، از بس جنگیده بار اومده
اونو ولش کن

اون مرد خسته‌س

اون دیگه زانو زده

اون مرد دیگه زانو زده



+خسته‌م، زانو زدم . . .

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۲
مجید ت
توافق شد! توافق‌ها می‌تونند چند نوع باشند. یکی این‌که می‌تونه مثل ارزنة الروم باشه که امیرکبیر به‌صورت عالی اون رو بست و امتیازات خوبی رو گرفت واسه کشور. می‌تونه خنثی یا مساوی باشه که مصداق‌ش رو نمی‌دونم و خبر ندارم تاحالا چنین توافقی صورت گرفته یا نه. نوع سوم اینه که می‌تونه بد و فاجعه باشه! مثل ترکمن‌چای و گلستان که کلی امتیاز به طرف مقابل می‌داد. حالا از کجا باید فهمید که این توافق جزو کدوم دسته است؟ خیلی راحت به‌جای هیجان‌زده شدن و فقط به صِرفِ توافق شدن، تبریک گفتن باید دید چه چیزی به‌دست آوردیم و چه چیزی از دست دادیم؟  چه بسا شاید داریم ترکمن‌چای رو تبریک می‌گیم [که امیدوارم این‌جوری نباشه]
همین، شاد باشید :)
۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۶
مجید ت

تـو مـاهـی و مـن مـاهـی ایـن بـرکـه ی کـاشـی
انـدوه بـزرگـی سـت زمـانی کـه نـبـاشـی

آه از نـفـس پـاک تـو و صـبـح نـشـابـور
از چـشـم تـو و حـجـره ی فـیـروزه تـراشـی

پـلـکـی بـزن ای مـخـزن اسـرار کـه هـر بـار
فـیـروزه و الـمـاس بـه آفـاق بـپـاشـی

هـرگـز بـه تـو دسـتـم نـرسـد مـاه بـلـنـدم
انـدوه بـزرگـی سـت چـه بـاشـی، چـه نـبـاشـی


ای بـاد سـبـک سـار مـرا بـگـذر و بـگـذار
هـشـدار کـه آرامـش مـا را نـخـراشـی


علی‌رضا بدیع



+همین رو با صدای حجت اشرف‌زاده گوش بدید. محشره + لـیـنـک دانـلـود

+یادم نیست از کدوم وبلاگ برداشتم‌ش. چند روز پیش دیدم که خیلی خوش‌م اومد.

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۴
مجید ت

سلام مجیدِ سال 99. همیشه عدد 9 رو دوست داشتی و الان دوتا 9 کنار هم قرار گرفتند و مطمئنا خیلی خوش‌حالی و سال شانس‌ت میدونی‌ش. احتمالا الان که داری نامه رو می‌خونی، فارغ‌التحصیل یکی از اون رشته‌هایی هستی که چندوقت دیگه من انتخاب می‌کنم و مطمئنا دوست‌ش داری چون من هیچ‌وقت نمی‌تونم توی رشته‌ای که دوست ندارم دوام بیارم. امیدوارم این‌جور که می‌خوام پیش بره و تو، من(مجید 94) رو سرزنش نکنی! هرچند واسه الانِ من زوده ولی همین الان وقتی حرف از سال نود و نه شد تصمیم گرفتم یکی از مناسبت های مهم زندگی‌م رو بندازم توی تاریخ 99/9/9 . چقدر خوب میشه نه؟ فقط حیف که توی تقویم دیدم یک‌شنبه می‌شه ولی طوری نیست یه کاری‌ش می‌کنیم. فقط تو یادت باشه اون کار رو بکنی :)
من چندتا برنامه واسه‌ت ریختم که امیدوارم حداقل یکی از اونها رو بتونی به سرانجام برسونی. این‌که سرِِ کارِ مورد علاقه‌ات باشی، این کلاس داستان‌نویسی که از هفته‌ی دیگه می‌رم بتونه تو سرنوشت‌ت موثر باشه، توی شعر پیش‌رفت کرده باشی، اصلا ببین‌م هنوز هم شعر میگی یا نه؟یادته من چقدر شعر دوست داشت‌م؟ چندتا کار کوچیک دیگه هم دوست دارم انجام بدی که اونارو نمی‌نویسم. خب دیگه همین دویست تا کلمه بسّه، سعی کن همیشه آدم خوب و تاثیرگذاری باشی حتی اگر این آرزوها محقق نشده باشند که میدونم چقدر واسه‌ت سخته! سعی کن هیچ‌وقت دل کسی رو نشکنی، هیچ‌وقت. همین!


+آخرش کلیشه‌ای شد :)

+به دعوت روانی عزیز این رو نوشتم :)

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۱
مجید ت

کاکتوس همیشه حس خوبی می‌داده به من. نمی‌دونم چرا ولی خیلی دوست‌ش دارم. سخت‌جان بودن‌ش من رو یاد خودم می‌اندازه. خیلی وقت بود می‌خواست‌م کاکتوس بخرم ولی هی نمی‌شد و عقب می‌افتاد تا این‌که چند روز پیش خانم هوشمند صاحب این وب‌لاگ پیش‌نهاد داد بخرم و خب من‌هم چون خیلی وقت بود می‌خواست‌م این‌کار رو انجام بدم قول دادم که بخرم و عکس‌شون رو بذارم. این شما و این کاکتوس‌های عزیزم :)



این‌هم "لونا" کاکتوسِ توکا :)






+اگر می‌خواید عکس رو بزرگ ببینید، روی عکس کلیک کنید تا عکسِ بزرگ‌تر رو ببینید.

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۳
مجید ت

خودت وسایل سحر رو آماده کنی، سفره رو پهن کنی، بشقاب و غذا رو ببری سر سفره، وقتی می‌ری قاشق برداری به خودت بگی حتما این قاشق که دوست‌ش دارم رو بردارم، برداری و بری سر سفره. شروع کنی به غذا خوردن، بعد چند دقیقه یه دفعه چشم‌ت بخوره به قاشق‌ـی که دوست‌ش داری که گوشه‌ی سفره افتاده! یه نگاه بندازی به قاشق‌ـی که دستته و بعد از یه "پوفـــــــ" گفتن طولانی بگی لعنت به این حواس‌پرتی . . .


+وَ ندونی این حواس‌پرتی همیشه‌گی‌ه احتمالا . . .

۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۴:۰۲
مجید ت

خب خب خب می‌خوام بعد از سی روز خاطره‌ی کنکورم رو بگم واسه‌تون :)

1.یک‌ماه پیش بود که توی فردا روزی ما رفتی‌م واسه کنکور. از قبل از کنکور شروع می‌کنم. من واسه کنکور هم بی‌خیال بودم و هم استرس داشتم! یعنی خودم اصلا کاری نداشت‌‎م به کنکور ولی نظر دل‌م فرق می‌کرد. هی شور می‌زد، هی شور می‌زد، حالا من هرچی می‌گم عزیزم هیچی نیست، یه آزمون‌ه مثل همه‌ی آزمون‌های دیگه ولی خب نظرش تغییر نمی‌کرد.

2. دوبار خواب کنکور دیدم. یکی حدود یه‌ هفته قبل‌ش که چیز خاصی نبود، فقط جلسه کنکور بود. دومی خیلی باحال بود!خواب دیدم کنکور رو دادم و موقع جواب‌ها(که دو هفته‌ی دیگه‌ست :|) وقتی خودم رفت‌م توی سایت واسه دیدنِ رتبه، رتبه‌م 3 هزار بود که واسه‌ی من خوب‌ه و رشته‌ی مورد علاقه‌م رو می‌ارم با این رتبه توی یه دانشگاه خوب. بعد رفتم به خونواده نشون‌ش بدم که یهو رتبه‌ی سه هزارم شده بود چهل هزار :| یعنی تو خواب داشت‌م منفجر می‌شدم!

3.روز قبل از کنکور(یعنی دقیقا یک‌ماه پیش) از استرسی که دلِ نامردم وارد می‌کرد سردرد عجیبی گرفته بودم و هم‌ش فکر می‌کردم اگر این سردرد توی جلسه‌ی کنکور باشه من چه غلطی باید بکنم! کم کم کم‌تر شد تا ظهر. ظهر علی زنگ زد بیا بری‌م بگردیم و روز قبل از کنکور هوا بخوره به سرت و استرس‌ت کم‌تر بشه. من‌م گفتم باشه و رفتی‌م یه چیز خوردی‌م و بعدش توی سی‌نما فیلم من دیه‌گو مارادونا هست‌م رو دیدی‌م که بدک نبود. کل فیلم زجر می‌داد آدم رو از بس جیغ می‌زدن ولی آخرش جالب بود و شوکه‌ام کرد از بس هم مسخره بود و هم جالب.


آخ آخ آخ رسیدی‌م به روز کنکور ولی الان نمی‌‌تونم بگم :دی باید برم بی‌رون. فکر کن‌م فعلا قسمت نیست بگ‌م جلسه‌ی کنکورم رو :))

ولی قول می‌دم تا پس‌فردا بنویس‌م جلسه کنکور رو :)

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۶
مجید ت
اصفهان با آن‌همه وسعت شده نصف جهان
یک وجب قد داری و کل جهان‌م گشته‌ای

مهدی صحبتی

+:)
++بله الان با توجه به این بیت، ما یکی و نصفی جهان داریم. هم خودِ اصفهان و هم اون یه وجبی‌ه که نیست . . .
۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۶
مجید ت

1.من به سال‌مندها احترام خاصی می‌ذارم و دوست‌شون دارم ولی خب بعضی وقت‌ها خیلی حرص می‌دن. مخصوصا اگر توی یه مراسمی مسئول باشند، بعضی‌هاشون واقعا غیرقابل تحمل‌اند از بس با طرح‌هایی که اجرایی و خوب‌اند مخالفت می‌کنند!

2.یه خصلت هست که توی پیری خودشو زیاد نشون می‌ده، من بهش می‌گم خرفت‌یت! خرفت توی لغت‌نامه به معنی کودن و کندذهن‌ه ولی من منظورم این معنا نیست. منظورم اصلی من این‌ه که پیرها یه خصلت یک‌دنده‌گی پیدا می‌کنند و فقط حرف‌ خودشون رو قبول دارند و در قاموس‌شون نمی‌گنجه که فرد دیگه‌ای حرف‌ش درست باشه. البته توی جوان‌ها هم هست ولی دُزش پایین‌تره و کم‌تر دیده میشه.

به شخصه به شدت می‌ترسم که توی پیری این خصلت رو پیدا کنم!

3. افلاطون معتقد بوده که برای تشکیل جامعه‌ی آرمانی باید سال‌مندان را(به جز آن‌هایی که برای حفظ نظم و تعلیم و تربیت جوانان لازم‌اند) به نقاط دور فرستاد، چون وجود آنها مانع رشد جوانان می‌شود.

4. با این‌همه برید دست پیرهای اطراف‌تون مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ‌هاتون رو ببوسید. :)

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۷
مجید ت

این چند روز توی احیا همه‌اش توی فکر بودم، توی ذهن‌م با خودم حرف می‌زدم، با خدا، با آدمای دور و برم، شده بودم یه آدمِ گنگِ خواب‌زده که صداش درنمیاد، مثل خواب که هرچی می‌خوای داد بزنی ولی صدایی نمی‌تونی تولید کنی! مثل جن‌زده‌ها فقط این‌ور و اون‌ور رو نگاه می‌کردم . . . هی بِکَ یا الله‌ی رو بگی که به گوش خودت هم نمی‌رسه، چه برسه به خدا! فاصله‌ی حنجره تا رگ گردن با فاصله‌اش با گوش یکی‌ه، نمی‌شنوی خدا . . .

گفته بودم دیگه اون آدم نمی‌شم، خودم‌هم بخوام نمی‌تونم، نمی‌شه اصلا . . . اون مجید کجا، این آدمِ گنگِ خواب‌زده کجا!

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۵
مجید ت
وقتی اومد توی اتاق، هوا تاریک بود و طبق معمول چراغ خاموش بود. اومد چراغ رو روشن کرد، نشست روبه‌روی من. من‌ی که سرم پایین بود و با همه دنیا قهر بودم، درست مثل اون پسر بچه که بالا سمت چپ می‌بینید. نشست و حرف نزد، فقط نگاه‌م کرد، این‌قدر نگاه کرد که کم کم مثل آهن‌ربا جذب‌ش شدم و شروع کردم سرم رو بیارم بالا. حالا چشم توی چشم هم‌دیگه‌ایم ولی حرف نمی‌زنیم. اصلا حرفی برای گفت‌ن نبود. منِ یخ زده که توان حرف زدن نداشتم، تو رو نمی‌دونم. شروع کردی به حرف زدن و من همین‌جور شیفته‌ی وجودت می‌شدم. یخِ من‌هم یکم آب شد، حرف زدم. شاید مشکل کار همین‌جا بود، من نباید حرف می‌زدم . . . من نباید از دل‌م می‌گفتم واست. سرمای من داشت به تو منتقل می‌شد، تو گرمات رو به من دادی ولی من چی؟ داشتم سرمام رو بهت می‌دادم. خودت فهمیدی، بلند شدی که بری. فقط یه جمله بهت گفت‌م: "چراغ رو خاموش کن"! خاموش کردی و در رو بستی، رفتی و من هنوز توی اتاقِ تاریک‌م دارم به این فکر می‌کنم که یک آدمِ یخی نباید حرف بزنه، نباید از دل‌ش بگه، نباید سرماش رو به دیگران، حتی عزیزترین‌ش بگه . . .


+شاید از این برزخ‌ها بازم بنویسم. این یه روایت کلی بود، جزئی‌ترش واسه بعد شاید . . .

++عوض شدن مخاطب وسطِ نوشته، عمدی بود.
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۲
مجید ت
دل‌تنگ یعنی یک نفر که دوستت دارد-
تصمیم می گیرد تو را از شعر بردارد

تا جای تو خالی نباشد، توی هر مصراع
“او”،”تو”،”شما” یا یک ضمیر ساده بگذارد

یک شاعر دیوانه که دست خودش هم نیست
هم با تو هم بی تو پر از ابر است، می بارد

باشی، نباشی حال او بهتر نخواهد شد
او از خودش خسته ست، نامت را نمی آرد

نام تو هر شب توی رگ هایش قدم می زد
نام تو هر شب توی چشمش قطره می کارد

آن قدر عادت کرده بی تو شعر بنویسد
حالا وجود تو وجودش را می آزارد

آرام و بی منطق از او دوری کن و بگذار
آرام و بی منطق تو را از شعر بردارد

سارا ناصرنصیر


+دل‌تنگ  یعنی من که چقدر دوستت داشت . . .
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۰:۰۶
مجید ت
شب آخرین راه یادش بخیر
شب مرگ دلخواه یادش بخیر

غم بغض دریا و گوش کویر
دله کوچک چاه یادش بخیر

به صاحب صفات سمیع و بصیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر

جهان قعرِ خوابِ بدی رفته است
به جای جهان هم تو احیاء بگیر

ببین گوشه ی دنجِ محراب را
ببین تیغ بر فرق مهتاب را

سرِ پنجه های پلنگ عجل
ببین ماه افتاده بر آب را


ببین کعبه با تو سیاه پوش شد
هر آیینه ای تار و مخدوش شد

دو پیمونه زهر از سبو ریخته
زمین و زمان شوکران نوش شد


شب آخرین راه یادش بخیر
شب مرگ دلخواه یادش بخیر


علیرضا آذر


+علی‌رضا آذر عالیه. به معی واقعی کلمه محشره!
۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
مجید ت

بدون شک یکی از اختراع های مهم بشر که شاید آن را تنها بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنی‌سیلین و الکتریسیته مقایسه کرد، همین تیرخلاص است . تیرخلاص معادل فارسی ترکیب فرانسوی Cuop De Grace  (کشتن از روی ترحم) است که البته ترجمۀ دقیقی نیست. معادل انگلیسی این واژه، death blow (ضربۀ کشنده) است که آن‌هم مفهوم اصلی را به خوبی منتقل نمی کند. شاید به همین دلیل است که انگلیسی زبان ها گاهی به جای death blow از همان اصطلاح فرانسوی Cuop De Grace استفاده می کنند. کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان_حیوان از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که هم‌زمان خشونت‌آمیز و ترحم‌آمیز است، نشان می‌دهد. البته بشر قبلا بارها استعداد خودش را در اختراع پدیده های حیرت‌انگیز مثل تیرخلاص نشان‌داده است. برای نمونه، زندان یکی از این اختراع ها است که در نوع خودش یکی از جالب‌ترین ها هم است. این که انسانی را از محیطی به وسعت کرۀ زمین جدا کنیم و سپس به عنوان تنبیه او را در فضایی بسیار کوچک_تنها به ابعاد سه قدم در چهار قدم_محصور کنیم و هم‌زمان از او مراقبت کنیم تا زنده بماند،دست‌اورد بزرگی برای انسان معاصر محسوب می‌شود. دربارۀ این ابداع بزرگ کتاب‌های زیادی نوشته شده است. .... البته انسان اختراع‌های هوشمندانۀ دیگری هم داشته‌است که تامل در آن‌ها سودمند است . برای نمونه، جوخۀ آتش که به منظور تقسیم هم‌زمان مسئولیت کشتن کسی که میان چند نفر و در عین‌حال تبرئۀ همۀ آن‌ها ابداع شد، یکی از این موارد است. این اختراع هنوز هم در میان بهترین اختراعات مهم انسان در دویست سال اخیر محسوب می‌شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


این قسمتی از یک پاورقی از کتاب "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" است که به نظرم عالی‌ترین چیزی که مصطفی مستور توی کتاب‌ش گفته همینه. البته خیلی چیزای خوب دیگه‌ای هم توی کتاب آورده. واقعا کتاب خیلی خوبی‌ه. توصیه می‌کنم حتما بخوند.


+وَ تو تیرخلاص من بودی . . .

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۶
مجید ت
مازیار: سرمای لندن همه‌ی گرمای من رو کشت، ذوق و شوق‌م رو ازم گرفت. حالا شاید این‌جا یه کارایی کردم.
[مکث]
اگه خورشید بیاد بیرون . . .

_____________

اگر دست من بود
خوابِ تو را می‌کشیدم
و از رنگ‌های شاد
بالا می‌رفتم
آن‌وقت
ترس‌م از بهار می‌ریخت
یاد نیلوفر می‌افتادم
آواز کوچکی می‌خواندم
اما
تو می‌دانی
دست من نیست


وحیده محمدی

. . . . . .


این دوتا(یکی صحبت مازیار و دومی شعر) رو از فیلم اشباح انتخاب کردم. نظری درباره فیلم ندارم، ولی جاهایی که شعر می‌خونه رو خیلی دوست داشتم.
و من چقدر شبیه قسمت های بولد شده ام . . .
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۳
مجید ت

چه حسن اتفاقی، اشتراک ما پریشانی‌ست

که هم موی تو هم بغض من آری، شانه می‌خواهد


سجاد رشیدی‌پور


+و من چقدر شانه می‌خواهم . . .

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۵
مجید ت